از وقتی یادم میاد ارتباطم با تکنولوژی خوب بود. دوران نوجوانی، دوستانی داشتم که همیشه با پدر مادرشون سر استفاده از کامپیوتر دعوا داشتن. موقع امتحانها یا مدارس مامان خونه کابل کامپیوتر رو قایم میکرد که بچهها نتونن با کامپیوتر بازی کنن. همیشه تو خونه جروبحث بچهها سر این بود که الان نوبت کیه که با کامپیوتر بازی کنه و هر روز بساط «نوبتِ منه، نوبتِ منه» به راه بود.
تو خونه ما اما شرایط فرق داشت. ما شش تا خواهر برادر بودیم، که من بچه آخر خانواده بودم و فاصله من با بچههای دیگه زیاد بود، به خاطر همین هیچوقت سر چیزی با خواهر برادرهام رقابت نداشتم. یعنی اونها همیشه هوای آبجی کوچیکه رو داشتن. از طرفی مامانم هم هیچوقت کاری به کار من نداشت. اینکه درس می خونم یا نه، چقدر در طول روز با کامپیوتر کار میکنم، یا توی اینترنت چه غلطی میکنم.
از طرفی برادر بزرگم عشق کامپیوتر بود و همیشه بهروزترین ابزار تکنولوژی توی خونه ما پیدا میشد. ما همیشه توی خونمون با اولینهای تکنولوژی سروکار داشتیم. اولین فِلش و هارد، دوربین دیجیتال، هدفون بیسیم، اینترنت توی خونه و هر چیزی که توی بازار رضای میدون ولیعصر تهران وجود داشت یه نسخهاش هم خونه ما موجود بود.
و خب داشتن پنج خواهر و برادر بزرگتر باعث شده بود که علاوه بر لباس، کلی وسایل الکترونیک هم از اونها به من به ارث برسه. در حدی که وقتی میخواستم ازدواج کنم و برم سر خونه زندگیم، دو تا کارتون بزرگ کابل و سیم و وسایل الکترونیک جز وسایل شخصیم همراهم بردم خونه بخت.
همیشه حمید (داداش بزرگه) اولینبار یه کامپیوتر یا گوشی جدید میخرید و بعد یه مدت میرسید به خواهرم (پریسا) و در نهایت کامپیوتر یا گوشی دستِ سوم میرسید به بچه ته تغاری خونه که من باشم.
وقتی هم که جنس دست سوم زیر دستت باشه خیلی از خراب کردنش نمیترسی. برای همین هم خیلی نمیترسیدم از اینکه بخوام کامپیوتر رو دستکاری کنم و خب همیشه حمید و پریسا کنارم بودن که در حل مسائلم به دادم برسن.
مثلاً یه بار خیلی دوست داشتم ببینم وقتی CD داره پخش میشه، اون داخل چه اتفاقی میافته و درحالیکه CD پخش میشد یه سوزن کردم توی اون قسمتی که بهصورت فیزیکی CD رو میداد بیرون و CD در حال چرخیدن پرید بیرون. یا یه بار میخواستم سیم برق اسپیکر رو بلندتر کنم و درحالیکه سیم لُخت دست خواهرم بود دوشاخه رو زدم به برق. خدا رو شکر خواهرم هنوز زنده است. خلاصه همین انگولک کردنها باعث شده بود که من مهندس فامیل شناخته بشم و هر کی هر کار کامپیوتری داشت از من میپرسید. از کپی CD بگیر تا ساختن ایمیل و نصب ویندوز.
تازه به اون دوستام که بدون کابل مونده بودن هم کابل اضافه قرض میدادم که وقتی مامانشون خونه نبود بتونن با کامپیوتر بازی کنن. باوجوداینکه پدرشون مهندس کامپیوتر بود خیلی چیزی از کامپیوتر سردرنمیاوردن و از اونجایی که کامپیوتر و موبایل براشون ابزار بازیکردن بود، اجازه نداشتن که دلوروده کامپیوتر و موبایل رو بریزن بیرون و بهخاطر همین حتی اگه اونها هم مشکل داشتن، من حل میکردم. وقتی بزرگتر شدم، همین علاقهام به تکنولوژی باعث شد که کارم هم توی همین حوزه باشه و بهواسطه همین مهارتها کمکم توی این حوزه متخصص شدم.
یه روز از این روزهای عجیب کرونایی وقتی داشتم پیامهای واتساپم رو چک میکردم دیدم مریم توی گروه دوستام اینارو فرستاده:
میلیونها نفر هر روز با کلی نرمافزار و سایت و اپلیکیشن جدید کار میکنن، چرا یه نفر باید انقدر هیجانزده و با کلی علامت تعجب پیام بده اطلاعرسانی کنه که از سایتِ یه بابایی استفاده کرده؟
داستان من و مریم و تکنولوژی برمی گرده به وقتیکه هم کلاسی فوقلیسانس در رشته گردشگری بودیم.
اولین روز دانشگاه با تبلت سامسونگ جدیدم که از همسرم جایزه گرفته بودم رفتم سر کلاس. تو کل دوران دانشگاه هیچ دفتر و خودکاری همراهم نبود چون تبلتم قلم داشت و می تونستم همه یادداشتهام رو همونجا بنویسم. از تخته عکس میگرفتم و بین نوشتههام قرار میدادم. هروقت کسی یادداشتهای جلسات قبل رو میخواست، سریع براش فایلش رو میفرستادم و احساس کارآگاه گَجِت رو داشتم. هر باری که جای کپیکردن مطالب آموزشی ازشون عکس میگرفتم احساس میکردم جون کلی درخت رو نجات دادم. تازه بماند که همیشه به همه نوشتههام و جزوههام دسترسی داشتم و مجبور نبودم کلی چیز سنگین با خودم بار کنم و از شرق تهران ببرم غرب تهران.
خلاصه بگم که در دانشگاه هم هر کی هر کار مرتبط به گوشی و تبلت و کامپیوتر و اینترنت داشت اول میاومد سراغ من. امکان نداشت یکی با یه سؤال بیاد پیشم و من یه ابزار دیجیتال یا یه اپلیکیشن یا سایت بهش معرفی نکنم. از مترجم گوگل بگیر تا خشکشویی آنلاین و این مسئله باعث میشد که جلوی یه سری کارهای زمانبر رو بگیرم و راهحلهای خلاقانه و گاهی خیلی ساده برای مسائلی که برای دیگران پیچیده به نظر میاد پیدا کنم.
حالا اگه من رو با این ویژگیها بگذارید یک طرف طیف، مریم دقیقاً سر دیگه طیف بود. یه جورایی من در استفاده از تکنولوژی افراط میکردم و مریم تفریط.
مریم همیشه مانتوهایی میپوشید که طرحهای ایرانی و سنتی داشتن. دفتر و خودکار و مداد و کلی ماژیکهای رنگی داشت و اگه قرار بود پروژهای با تکنولوژی انجام بشه استرس میگرفت. ترجیح میداد جزوهها رو پرینت بگیره تا اینکه روی گوشی بخونه. اگه کنفرانس یا موضوعی برای تحقیق داشتیم همیشه مسائل مربوط به جامعه محلی رو انتخاب میکرد و از مقوا و برچسب گرفته تا عروسکهای دستساز خراسان شمالی استفاده میکرد تا مفهومی رو منقل کنه. استادِ کارهایی بود که در دنیای غیرمجازی اتفاق میافتاد. یک تور لیدر سفر حرفهای و خوشذوق که میتونست با داستانهاش کلی انرژی و انگیزه به مسافرهاش بده.
یادمه مریم سر یکی از ارائهها در مورد کتابی صحبت میکرد که درباره آسیبهای تکنولوژی بود و اونجا برامون از تکنولوژی هراسیاش تعریف کرد. از دنیایی که توی اون آدمها دیگه بلد نیستند با هم ارتباط برقرار کنن، رباتها و هوش مصنوعی دنیا رو کنترل میکنه و جوامع محلی اصالتشون رو از دست میدن و همه خردهفرهنگهای قشنگ از بین میرن و در نهایت همه بیرنگ و شبیه به هم میشن. بزرگترین ترس زندگیاش هم این بود که یه روز پسرش بیاد خونه و بگه: «مامان این ربات زنِ منه!».
راستش اصلاً درک نمیکردم چی میگه. در دنیای مریم، تکنولوژی شیطان بود و در دنیای من، فرشته نجاتی که قرار بود بشریت رو نجات بده.
یه روز سر یکی از کلاسها کنار هم نشسته بودیم. شارژ تبلتم داشت تموم میشد و از توی کولهام یه پاوربانک درآوردم و تبلت رو زدم به شارژ. یهو دیدم چشمای مریم چهارتا شده. با تعجب پرسید: این چیه؟ و من بعد کلاس براش توضیح دادم که پاوربانک چه چیز خفنی هست و اونم یه عکس ازش گرفت و فرستاد برای همسرش که اونم مثل خودش تور لیدر بود. هفته بعد با یه پاوربانک قرمز اومد پیشم و کلی تشکر کرد که چنین ابزار جذابی رو بهش معرفی کردم. از اونجایی که همیشه در سفر بودن با تموم شدن شارژ گوشی خیلی مسئله داشتن.
بعد از جریان پاوربانک مریم کمکم ترسش از تکنولوژی ریخت. کم کم با سرویسهای آنلاین مثل خرید اینترنتی و درخواست غذا و سفارش تاکسی آشنا شد. با ابزارهای آنلاین آشتی کرد و الان بعد از گذشت حدوداً ده ماه از همهگیری کرونا و اجبار به دورکار شدن، این بار مریم که از تکنولوژی میترسید، با من از یه سرویس آنلاینی صحبت میکنه که منِ خوره تکنولوژی هم ازش بی خبر بودم.
شاید اگه نحوه مواجهه ما با تکنولوژی مثبت باشه، ازش بهعنوان ابزاری استفاده کنیم که باهاش بتونیم زندگی راحتتری داشته باشیم. نه انقدر به تکنولوژی معتاد بشیم که کنترل زندگی از دستمون خارج بشه، و برای اینکه بتونیم برای اولویتهای زنگیمون وقت بذاریم نیاز داشته باشیم یه مامانی باشه که کابل شارژر رو از دستمون دور کنه، و نه انقدر از این ابزار بترسیم که حاضر نباشیم از کمکهایی که توی زندگیمون میکنه استفاده کنیم.
به نظرم موبایل هوشمند، کامپیوتر، یا هر نوع تکنولوژی دیگهای مثل آتیش میمونه. ما میتونیم یه آتیش خوشگل درست کنیم و روش کباب بپزیم و از گرماش توی سرمای زمستون لذت ببریم، یا اینکه از آتیش برای سوزاندن چیزها استفاده کنیم. این به هدف و انگیزه ما بستگی داره که از آتیش چه استفادهای کنیم.
حالا تکنولوژی در دنیای شما چه شکلیه؟