صدای قطرات شلاقی بارون رو میشنوم،
دلم براش تنگ شده بود،
چه خوشحالم که به دیدارم اومده،
برم زیر بارون بهتره،
فکر کنم ابر داره خون گریه میکنه،
چون این هرچیزی هست جز آب باران،
آب نه قرمزه، نه مزه ی اهن میده،
این بارون هم نمیزاره ارامش به ما برسه،
آخه منم میخوام بنویسم،
مثل یودین بنویسم به اسم زن،
مثل کوکو بنویسم به اسم آزادی،
مثل نفیسه به اسم مهسا،
مثل میا به اسم زاهدان،
به اسم کشته شدگان و بازداشت شدگان و شکنجه شدگان،
به اسم چهلم جمعه ی سیاه/خونین زاهدان¹،
ولی نمیدونم قلمم کجاست،
نمیدونم حالش چطوره،
نکنه کشته شده باشه؟
نکنه کارگر های ساختمون انداخته باشنش پایین؟
نکنه خودکشی کرده باشه؟
نکنه سگ گازش گرفته باشه؟
نکنه تن ماهی خراب خورده باشه؟
شاید از قدیم مستعد به سوختن خود به خودی بوده؟
یادم نمیاد کجاست،
آخرین بار باهم کجا حرف زدیم؟
اون هم توی این سیل خونین غرق شده؟
میدونی، دلم برای شهرم میسوزه،
ابر اون بالا ادعای بارش میکنه و این پایین،
ما خون میچشیم،
دلم برای شهرم میسوزه که یک روزه،
انقد کشته داد که تمام ایران در کل این روز ها نداده،
به چه جرمی؟ سنگ پرتاب کردن چندتا نوجوون به خاطر تجاوز به ناموسشون (ماهو بلوچ)؟
دلم برای این کودک و اون نوجوان و جوان میسوزه؛ دلم برای پیرمرد هم میسوزه،
هرکار تاحالا کردینو بزارین کنار،
این جمعه های خونین بلوچستان،
خشمه، نه ترس
جنگه، نه عزاداری
خونه، نه اشک
فریاده، نه بغض
این دفعه انتقامه، نه ضجه
تنها گناه این شهدا بلوچ بودنشون بود؟ چرا باید از بقیه ی شهرا عکس و اسم و داستان بیاد وقتی از خاش عدد میاد؟ و چرا باید از خاش عدد بیاد وقتی از زاهدان جسد میره؟
ببینم، کی به 200 نفر شهید جمعه ی خونین زاهدان شک داره؟
برو شکتو (شک ات را/ شک خودت را) با اونی در میون بزار که بدون ثبت اسم پونزده تا جسد از بیمارستان تحویل گرفت و برد؛
برو با اونی در میون بزار که تو جایی زندگی میکنه که از هر 10 نفر حداقل 2 نفرشون شناسنامه ندارن؛
کی به سوزوندن پاساژ های مردمی (مردم بلوچ) توسط لباس شخصی ها شک داره؟
برو شکتو به اونی بگو که تازه با وام کاسبی راه انداخته بود و الان وامش دود شده رفته هوا (به معنای واقعی)؛
برو به اونی بگو که به خاطر تورم ها (کار آمریکا) همه ی پولاش رو جنس² کرده بود و گذاشته بود تو مغازه اش؛
به اونی بگو که جلو چشمش اموالش میسوختن و جواب آتش نشان بهش چیزی نبود جز "ما اجازه نداریم"؛
دفعه ی بعد که راجب چیزی شک برت داشت³ ؛
برو از اون پسری بپرس که نه تنها در میان آن به اصطلاح تظاهراتی که دو تیکه سنگ به کلانتری خسارت زد نبود بلکه به زور پدرش در مصلای مسجد مکی به نماز ایستاده بود و تیر خورد؛
اگر او به دلیل قطعی برق مرده بود از پدرش بپرس که برای عیادت اولین بچه و تک پسرش به بیمارستان خاتم رفته بود و دستگیر شد و الان تحت بدترین شکنجه ها توی زندان داره جون میده؛
اگه اون هم نای سخن گفتن نداشت میتونی از مادر پسرک بپرسی که بعد از پسر و شوهرش، برادر جوان تازه دامادش هم توسط تک تیرانداز های روی سقف بیمارستان به کام مرگ رفت.
صبر کن، کجا بودم؟ اها...
قبل از اینکه میکروفونمو قطع کنن داشتم راجب اسرائیل و آمریکا حرف میزدم.
1_ در سنت های بلوچی، چهلم نداریم.
2_ کالا
3_ شک آدمو بر میداره؟
متن سخنرانی فعال حقوق بشر _ فریبا بلوچ _ در برلین
به نام اتحاد، آزادی و برابری
من بغض بلوچستان را در گلو دارم، من از بلوچستان آمده ام تا این بغض چهل و سه ساله را اینجا فریاد بزنم. من از بلوچستان آمده ام، آنجا که بهای آب،جان بلوچ است،آنجا که گودال هوتک هایش دام جان تشنگان است. من از میان جوانان بلوچ آمده ام آنان که تقدیر را آرزو میکنند و به خوابش هم نمی بینند، آنان که بی شناسنامه زندگی میکنند و کشته میشوند و جای در دفتر زندگان و مردگان ندارند اما داستان کشتار و اعدام هایشان دهان به دهان میچرخد و سینه به سینه نقل میشود. راستش را بخواهید، من همان کودک بلوچم که جمعه ی سیاه زاهدان را تا پیش از شلیک گلوله های جنگی به سرم، با چشم های خودم دیدم؛ من همانم که رد خونم مسجد مکی را سرخ کرده است؛ همانم که با دست خالی به نماز ایستاده بودم و کشته شدم، بی آنکه بدانم جنگ چیست، اعتراض و اغتشاش کدام است و چرا گلوله میبارد! من همان کودک بلوچم که خواهرم به دستتان کشته شد و هویت پیکر بی جانش تا دو هفته اهراز نشده باقی ماند. من همان کودک بلوچم که یک هفته پیش از تولد پدر بیست و چهار ساله اش را در جمعه ی خونین زاهدان به قتل رساندید. برای کودک فلسطینی دل سوزاندید و فریاد مظلومیت سر دادید و در نماز جمعه اشک ها ریختید و برای این و آن مرگ آرزو کردید. من همان کودکی بودم که به گناه بلوچ بودن کشته شدم. من همانم که کشتار همتبارانم داستان ادامه داری است که هربار شکل عوض میکند؛ گاه برای لقمه ای نان خطر سوخت بری را به جان خریدند و زنده زنده در آتشی که شما برافروختید، سوختند؛ گاه به بهانه ی جرم ناکرده بالای چوبه ی داری که شما برافراختید، رفتند؛ هم آتش گلوله و توپ را کشیدند و هم برای جرعه ای آب قربانی گودال هوتک شدند. من فرزند آن خانواده ام که حقی ندارد که از او سلب نشده باشد. من همان نوجوان چهارده ساله ای ام که تنها نان آور خانه بود و برای تامین مخارج خانواده کارگری میکرد و حالا دیگر زنده نیست تا کاری کند، سهم من آب نبود، خانه و مسکن نبود، بهداشت نبود، مدرسه نبود، کار نبود، حتی شناسنامه سهم من نبود، سهم من گلوله بود و شکنجه بود و زندان بود و فقر بود و محرومیت؛ سهم من از این خاک همین بود. من بلوچم، بلوچی که با هیچ، ساخت و با هیچ، سوخت؛ بلوچی که هربار با بزرگواری وعده هایتان را پذیرفت اما از شما جز دروغ ندید و نشنید. این بار اما آنقدر خون ریخته اید، که حنای شما رنگی نداشته باشد. دیگر گوش بلوچستان، شنوای صدای شما و وعده هایتان و شعار وحدتتان نیست؛ همه میدانند که این طبل توخالی جز صدایی که بریده باد، چیزی ندارد. لباس عزا که شما تن بلوچستان کردهاید، اینک لباس رزم ما شده است، لباسی که تا روز اجرای عدالت آن را از تن بیرون نخواهیم آورد؛ شک نکنید ما تا روز دادخواهی آرام نخواهیم گرفت؛ فردای آزادی، روز دادخواهی که فرا برسد، ما چون شما نخواهیم بود و چون شما حکم نخواهیم کرد.
این کشتار ها در کلمات نمی گُنجَند.