ویرگول
ورودثبت نام
paree.s
paree.s
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

بیشتر از اونی که فکر میکردم نباشی نیستی...

نصف شب بود، من بودم و تو، تویی که غریبه ای بیش نبودی
از غروب تا ساعت 00:00 درحال راه رفتن بودیم
پاهایمان خستگی ناپذیر بودند و حرفهایمان پایان نداشت
از رنگ موردعلاقه که سطحی ترین سطحی هاست
تا همان عمیق ترین عمق که برهنه ترین حقیقت ها آرمیده اند
همه و همه را برای ثبت در پوشه های مغزمان افشا میکردیم
اما همه چیز زیادی خوب بود برای حقیقت داشتن


نصف شب بود، من بودم و تو و شبی لبریز از سیاهی که ستارگان چراغش بودند
من و تو با سینه هایی که پر بودند از پوچی
صدایمان در نمی آمد چرا که ساعتها با هم موافقت کرده بودیم و چیز دیگری باقی نمانده بود
زمان را برای دقایقی قبل از طلوع متوقف کرده بودیم تا در روشنی غرق نشویم
سکوت بود ولی نه از آن سکوت های معذب کننده؛
از آن هایی بود که بیشتر از حروف، حرف داشت و سخن هایی میزد که زبان قاصر بود
انگار مرا میشناختی تا تَهِ تَه
و انگار میدانستم از سَرِ سَر
ولی چیزی اشتباه به نظر میرسید


نصف شب بود، من بودم و تو و یک عالم هیچی
بعد هفته ها مکالمه دیگر سخنی بر زبان نمانده بود که سکوت را بشکند
و بعد روز ها سکوت، سکوت هم دیگر حرفی برای گفتن نداشت
حالا فقط یک من و یک تو مانده بود و دست هایمان که یکی شده بودند
روی آن پشت بام در یک شب سرد تن هایمان میلرزیدند
شاید توجه نکرده باشی اما صدای تپش قلبت با قلبم اُخت شده بود
در آرامشی که همتا نداشت
اما دیواری نامرئی بینمان فاصله می انداخت


نصف شب بود، من بودم و تو، نه دقیقا تو؛ تصویری از تو
تصویر دو بعدی دو نفر روی صفحه
بدون لحظه ای مکث به هم خیره شده بودیم
چشم هایمان خودشان هرچه میخواستند رد و بدل میکردند
و انگار حاله ای از احساس ما را فرا گرفته بود
و تمام 1500 کیلومتر دود شده بود و رفته بود هوا
قسم میخورم، قسم میخورم لحظه ای بوسه ات را روی پوستم حس کردم
ولی اخرش یک "خدافظ" و " بهت زنگ میزنم" همه چیز را خراب میکرد


نصف شب بود، من بودم و تو، جزئی از تو، قسمت ناچیزی از تو
چیزی را محکم گرفته بودم که آن آخرهای ذهنم _ناخودآگاه_ میدانستم
میدانستم که ماندگار نبود، ابدیت نداشت
اما نگه داشتنت حس خوبی بود
تو با حرف هایی که میزدی هر روز مرا به سمت خود میکشاندی
بهترین بودی، ملایم و پر معنی
فقط مشکل اینجا بود که همیشه نبودی


نصف شب بود، من بودم و تو
اکنون نصف شب است، من هستم و ...؛ من هستم و من
من هستم و قطره های کوچکی از خاطراتمان که در این صفحه حبس شده اند
من هستم و تمام چیز هایی که تو را با آنها به خاطر می آورم
من هستم اما من خسته شده ام از بس به این صفحه ی خالی زل زده ام
از بس دیگر ادامه ندارد
از بس همه چیز دست به زجر دادن من زده است


دیگر نصف شب نیست، ساعت 4 صبح روزی که افتابش خاکستری است
دیگر من نیستم و تو، حالا منم و صفحه ی مه آلود آبی باقی مانده از تو
دیگر لحظه به لحظه تمام روز را با کلمات تو به سر نمیگذرانم
حالا خواندن هزارباره ی پیام هایی که از لحظه ای که فرستاده شدند در دلم پروانه ها را به پرواز درآوردند تنها چیزی است که زمانم را میگذراند
همه چیز یک طرفه است میدانم
ولی یک چیز را بگو ببینم، آیا همدم تنهایی تو هم عکس های من هستند؟
آیا خاطراتمان درون مغز تو هم روی تکرار گذاشته شده اند؟
اصلا همه ی این سوالات مزخرف را ول کن
یه چیز را ولی جواب بده:
"چی شد؟"

برای همه ی اونایی که کسی اینو بهشون نمیگه:
ولنتاینت مبارک


But love is scientific, man. I mean, it’s really just a chemical reaction in the brain. Sometimes that reaction lasts a lifetime, repeating itself over and over again. And sometimes it doesn’t. Sometimes it goes supernova and then starts to fade. We’re all just chemical hearts.

ولی عشق علمیه، پسر. منظورم اینه که فقط یه سری واکنشات شیمیایی توی مغزه. بعضی وقتا این واکنشا یه عمر دووم میارن و خودشونو بار ها و بارها تکرار میکنن و بعضی وقتا نمیکنن. بعضی وقتا تبدیل میشه به یه ابر نواختر و بعد شروع میکنه به محو شدن.

_KrystalSutherland, Our Chemical Hearts


happy valentine s daychemical hearts
"خواهر، من تیر خوردم" 35.699738,51.338060 =))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید