خط دور کادر را پر رنگ کردم.
رنگ خودکارم آبی بود؛
امتحان سخت نبود اما من هیچ چیز نخوانده بودم
یک آن کسی چیزی گفت و همه چی برای لحظه ای سیاه و سفید شد،
سرم را بلند کردم و هراسان، اطراف چشم چرخانم
دوباره به ورقه نگاه کردم؛ انگار سرم داد می کشید.
صحنه پشت سر هم سیاه و سفید میشد؛
سعی میکرد به من چیزی بگوید
داشت میگفت که آشناست، که میشناسمش
میگفت که جای دیگری دیده ام او را
سرم درد گرفته بود.
نفس هایم سریع و نامنظم شده بود.
توی چرخه ای گیر افتاده بودم که انگاری تمامی نداشت
چرخه بد گیرم انداخته بود و تنها چیزی که میخواستم فرار از آن بود
دست هایم را روی سرم گذاشتم
احساس انفجار مرا از پا انداخته بود
با شدت از روی صندلی پریدم تا از برگه و صحنه های سیاه و سفید فرار کنم
چند قدم از آن دور شدم و به صدای افتادن صندلی گوش دادم
تمام چشم ها را روی خودم حس میکردم
برگشتم و به صندلی و برگه که حالا پخش زمین بود نگاه کردم و آهی از سر آسودگی کشیدم
صدای ری اکشن های مختلف را از سرتاسر کلاس میشنیدم
«دژاوو!»
مدرسه را در آن روز خیلی به یاد ندارم، چرا باید داشته باشم؟ عادی بود. عادی مثل نگاه کردن از پنجره ی ماشین به بیرون. همه چیز عبور میکند، این و آن و این و آن، بدون اهمیت زیادی. این ساعت ها را ثبت نمیکنی؛ معمولی هستند، مثل مسواک زدن.
کتاب وصیت ها اثر مارگارت اتوود / صفحه 84