paree.s
paree.s
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

روتین خسته کننده ی زندگی ام در این روز های بی تو بودن

زینگ،چشم هایم را باز کردم،

و ساعت را قطع کردم، روزی دیگر آغاز شده بود

باری دیگر باید از تخت فقط و فقط با انگیزه ی به پایان رسیدن روز بلند میشدم

خیلی وقت بود که دیگر انگیزه ای نداشتم

از تخت بیرون آمدم، موهایم را با کشی که آنجا بود بستم

هودی خاکستری رنگم را پوشیدم و به سمت در رفتم

این روز های من خاکستری بود همرنگ هودی ام

به دستشویی رفتم و صورتم را شستم

بار دیگر صورتم را در آیینه میدیدم

از وقتی تو رفته بودی صورتم آنچنان بی روح شده بود که فرد در آیینه را نمی شناختم

اما دیگر مهم نبود

به سمت آشپزخانه رفتم

هنوز به ندیدن تو در آشپزخانه عادت نکرده ام

دیگر وقتی بیدار میشدم آن صدای جلز ولز از آشپزخانه نمی آمد

از یخچال تکه ای نان برداشتم و آب را گذاشتم تا جوش بیاید

دیگر آن بو های خوش مزه توی آشپزخانه به مشام نمیرسید

به سمت یخچال رفتم و پنیر را برداشتم

دیگر هیچ چیزی برایم مزه نداشت، دیگر سلیقه ای هم نداشتم

ماگم را از قفسه برداشتم و پودر نسکافه را در آن ریختم و منتظر ماندم تا آب به جوش بیاید

لپتابم را روشن کردم و به صفحه ی خالی نگاه کردم

تلق، آب جوش آمده بود

لپتاب را خاموش کردم

آب جوش را روی پودر نسکافه ریختم و به بالا آمدن آب تا لبه ی لیوان نگاه کردم

به سمت اتاق رفتم و کوله ی خاکستری رنگم را برداشتم

نسکافه ام را سر کشیدم و به سمت گل فروشی دو خیابان پایین تر رفتم

وارد مغازه شدم

مانند هر روز شاد و خوشحال با من سلام و احوال پرسی کرد

+حداقل لبخند بزن

چشمانم را از رویش برگرداندم

باز روزی دیگر و افرادی دیگر

هرکس به بهانه ای می آمد

یکی برای عشقش

یکی برای همسرش

یکی هم برای دوستش

یکی هم برای یک تیکه سنگ که زیر آن عزیزش خاک شده

روز همانطور میگذشت و با سرزندگی جواب مشتریان را میداد

به کسانی که فردی را از دست داده اند تسلیت میگفت

و شخصی که به دلیل تولد، سالگرد ازدواج یا هر چیز دیگری می آمد را تبریک میگفت

چشمانم را برای لحظه ای بستم

یادم می آید با یک دانه گل هم که می آمدی خوش حال میشدم و تو را به آغوش میکشیدم

زمان کاری تمام شد

کوله ام را به دوشم انداختم و به سمت در رفتم

و خداحافظی ای بی روح کردم

به سمت سوپر مارکت رفتم

مثل هرروز فروشنده میخندید و با خوشی جواب مشتریانش را میداد

بعضی از آنها را میخنداند و با بعضی چالش راه می انداخت

مرا که دید مثل هرروز لبخندی زد و گفت:«تو که باز بی حوصله ای»

جوابش را ندادم مستقیم به سمت همان گوشه ی فروشگاه رفتم و کنسرو لوبیا را برداشتم

به سمت پیشخوان رفتم و پول کنسرو لوبیا را رویش گذاشتم

خیلی وقت بود که دیگر حتی با آن فروشنده حرف هم نمیزدم

او با بقیه ی مشتریانش سرگرم بود و من کار خودم را میکردم

به خانه که برگشتم؛

کنسرو لوبیا را در دیگ کوچکی که تو هیچ وقت از آن استفاده نمیکردی،ریختم

لپتاب را روشن کردم و برای بار دوم به صفحه ی خالی آن نگاه کردم

لوبیا ها آماده شد

شام همیشگی ام را خوردم

سپس به اتاقم رفتم و روی تخت خوابیدم

زینگ ،چشم هایم را باز کردم

و روتین خسته کننده ی زندگی ام در این روز های بی تو بودن را ادامه دادم


تولد عطی ،میا ، مپ ایر ، عرفان ، زهرا ، بهار ، آلیس مبارک:)

بقیه ی آبانیا اعلام حضور کنین لطفا ??


مسابقه ی دست اندازحال خوبتو با من تقسیم کن
Always the poet, never the poem=)) https://t.me/insanity_in_flesh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید