ویرگول
ورودثبت نام
paree.s
paree.s
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

نصفه های شب در اعماق غرق شدم.

دیشب، نصفه های شب بود که ناگهان به ذهنم خطور کرد که شاید نفرت اشعه های خنثی شده ی عشق است؛ که شاید اینگونه گریختن از هرکس به آینه ی اتاق بیشتر از فرد کناری ضربه میزند. وقتی نزدیک 8 ساعت را در حالت نیمه هوشیاری گذراندم و صبحش از خستگی نتوانستم بخوابم، نتوانستم خود را در مانیتور آبی مه آلود حبس کنم. خوب میدانم که خبر دارید جدیدا چیزی ننوشته ام. اطلاعات از آسمان رسیده ای نیست اما چرا نمیتوانم بدون هندزفری بی صدا در گوشم بنویسم؟ صدای کیبورد باعث میشود نفهمم چه مینویسم اما آن تک گوش هندزفری خالی هیچ کمکی به آن نمیکند.
فکر کنم زیادی در عمق چیز ها گم میشوم شاید بر همین غرق شدن اصطلاح مورد علاقه ام است! اما مگر ما در همه چیز غرق نمیشویم؟ مگر زندگی دریای بی پایان نیست؟ راستش از این تشابه خوشم نیامد. زندگی فضای بالای سرمان است. ما هیچ چیز از آن نمیدانیم ولی ادعای دانستن ساده است و کار انسان ها همین است.
درد و دل کردن کار من نیست چرا که عجیب است که دوباره دست به کیبورد فارسی بزنم و انتظار شاهکار ادبی ای را داشته باشم که آن را نمینویسم. قرار نیست با نوشتن کلمه ای بی معنی به عمق قلب های ناشناخته ای بروم که جز کلمه های قطار شده به چیزی پی نمیبرند که چگونه هر حرف، داستان ناقصی از اعماق ذهن من است که نه توانستم آن را بی پروا به کسی بگویم هم سنگین تر از آن بود که بتوانم نگهش دارم.
نمیدانم چه شد که شروع به نوشتن این تیکه متن بی معنا کردم. فکر کنم از نوشتن و خوانده نشدن خسته شدم. ولی چه کنم که نوشتارم خواستار ندارد.
به راستی که این روز ها عجیب اند.
میخواهم بنویسم که نوشته باشم اما نمیتوانم همانطور که میخواهم کاغذ را به پرواز در بیاورم. نمیدانم که چطور راهم از این راه اشتباه جدا کنم. نمیدانم در کجا راه ها عوض میشود.
شنیدم پاییز در راه است. نه، هیچ حسی راجبش ندارم. فقط یک فصل دیگه که در راه است! اما کیف و کتاب و دفتر مرا هیجان زده نمیکند،سحر خیز بودن من نیست و از بازگشت به مدرسه احساساتم بر نمی انگیزند.
شما هم روی حبابتان خراش میبینید یا که فقط منم؟ یعنی فقط منم که دیوار هایم سالم سالمند ولی کسی از بینشان گذشته و به حبابم ضربه زده؟ چطور ممکن است؟ اگر حبابم را از دست بدهم چه میشود؟ در این بین ها هوایی در سرم زده که به زمزمه ها بیشتر توجه میکند، البته که خیلی وقت است که صدای کسی را نمیشنوم مگر به دلیلی توجهم را جلب کند. اهمیتی ندارد، توجه من خیلی مهمتر از آن است که بتوانم به تمام افراد بدهم، اما بعضی وقت ها بی دلیل توجهم را به چیزهایی میدهم که نباید اهمیت داشته باشد.
ساعت 6 صبح نفرین شده است؛ مانند 6 عصر دوست داشتنی نیست، هیچکس 6 صبح با خواست خود بیدار نمیشود. ساعت 5 پر محتوا تر است و ساعت 7 زیباتر. پس چرا کسی باید ساعت بیهوده ی 6 را انتخاب کند تا تحسینش کند؟ 6 عصر اما ساعت ساده ای است؛ نیاز نیست ساعت مورد علاقه ات باشد تا بدانی چقدر به کار می آید، ساعت در دسترسی است که دور از ذهن هیچ کسی نمی ماند. مانند متنی که دقیقا جلوی چشمت است و در اولین فرصت آن به فکرت می آید.
آخرش چه میشود؟



“People are perfect when all that's left of them is memory.”

"مردم بی نقصن وقتی تنها چیزی که ازشون مونده خاطره است."

― Krystal Sutherland, Our Chemical Hearts


"خواهر، من تیر خوردم" 35.699738,51.338060 =))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید