خیره به تابلو نگاه میکردند
+قشنگه
_میدونم
به طرفم برگشت+خب مهم نیست به هرحال، من میرم دیگه حواستو جمع کن این کار بچه بازی نیست
همونطور خیره به تابلو_ خدافظ
بعد از شنیدن صدای در به سمت تابلو رفتم و ریز نگاهش کردم هه کل زندگی بچه بازیه
چاقوی جیبیمو برداشتم
هنوز برام هیچ اهمیتی نداشت که چقدر این نقاشی مهم و گرون قیمت بود
من چیزای قیمتی ترم خراب کرده بودم
نیشخندی زدم _اگه فکر کردن برام ذره ای اهمیت داره؛ هه، اشتباه کردن!
_فک کردی بدون اون تابلو چیزیم فرق میکنه؟
درواقع اون اصلا مهم نیست...
+چرا خیلیم براتون مهمه سر منو نمیتونی شیره بمالی
تق تق
_نچ نچ نچ ! شاید برای اونا مهم باشه ولی برای من؟
+تو...تو
_برای من فقط مرگت مهمه... فقط مرگت!
+ولی...
*سکوت*
_ولی چی؟
*سکوت*
_آره قبول دارم، یه زمانی واقعا بهت اعتماد داشتم، ولی اعتماد اصلا چی هست؟ هرچی باشه پایدار نیست
تو خودت اعتمادو شکستی! یادته؟
الان هم تویی که دستت بسته است!
+من نمیخواستم
_ولی انجامش دادی
نگران نباش من کاری باهات ندارم
فقط اینکه بمیری کافیه ?
+نمیدونستم...
*با داد*_تو هیچی نمیدونی
و هیچ وقت هم نخواهی فهمید
*پاشنه ی تیز کفشش رو روی رونش گذاشته و فشار میده*
+اهههههههههههههه (این مثلا داده)
_داری درد میکشی؟
+معلومههههههههه
_خوبه?
+ همه راست میگفتن تو یه روانی ای
هه هه ?
+چرا میخندی؟
چرا میخندی؟
_چقدر زود شایعه اش پیچیده که من روانی ام ?
+ بعد 7 تا قربانی زوده؟؟؟
_هفت تا؟ فک کنم یه چندتا رو یادشون رفته حساب کنن!
+چی؟
_بگذریم، خیلی جالبه یادشون رفته به این نکته اشاره کنن که من فقط یه روانی نیستم
بنگ
_یه روانی زنجیره ایم!
امیدوارم خوب بخوابی:)
شایعات مرگ همیشه مبالغه داشته...
مارک تواین