ویرگول
ورودثبت نام
پرهام صرامی
پرهام صرامیآهنگساز و روزنامه‌نگار حوزه کتاب و سرگرمی ، دانشجوی مهندسی کامپیوتر
پرهام صرامی
پرهام صرامی
خواندن ۷ دقیقه·۷ ماه پیش

نفسِ آخر، چشمِ اول






شاید هیچ‌گاه میل آن نداشتم که دلنوشته‌ای بنگارم یا در هیاهوی شبکه‌های اجتماعی چون ویرگول، افکاری از این دست را فریاد کنم. اما در دل من، کلام بسیار است؛ سخنی که اگر بر خودستایی حمل نرود، شاید تلنگری باشد، سازنده و بیدارگر.

نه آن‌چنان پیر روزگارم که بخواهم از معنای زندگی حکایت کنم، و نه آن‌قدر خام و بی‌دست و پا که لب فروبندم و خاموش بنشینم. من، که از تبارِ معاشرت‌پیشگانم، این روزها با ارتباطات، در عجیب‌ترین صورتش روبه‌رو شده‌ام. مسئله، تنها بی‌اعتمادی نیست؛ مسئله، پیچیدگیِ شناخت آدم‌هاست. پیوندهایی که گاه سخت‌اند، گاه کوتاه، گاه دراز، و آن‌چنان مغشوش که نه خود درمی‌یابی که برای چه‌کسی مهمی، نه دیگران درمی‌یابند که آنان را عزیز می‌داری یا نه.

در چنین آشفتگیِ مبهمی، آیا می‌توان یارِ عاطفی یافت؟ حقیقت آن است که در این هیاهو، نه تنها شریکِ دل، که حتی شریکِ جرم نیز نمی‌توان جُست. و من، بیشتر به‌دنبال چنین شریکی بوده‌ام — شریکی در جرم خندیدن، در هم‌دستی با شادی؛ کسی که حضورش اتهام سرزندگی باشد.

دوستی... مهر... در هر شکل و از هر جنسیتی که باشد، آیا می‌تواند تهی از غم باشد؟ بی‌غم، چگونه می‌توان ریشه زد در دل یکدیگر؟ غم، اگرچه تلخ، آینه‌ای است که در آن، اهمیت‌ها رخ می‌نماید. و مشکل اصلی همین است — این ندانستن مدام: برای که مهمی؟ و که برایت مهم است؟

در سه‌سال گذشته، پیوندهای پرشماری در زندگی‌ام شکل گرفتند؛ دوستانی نیک، دوست‌داشتنی، و آراسته به احترام. اما آشنایی با انسان، در این عصرِ گسسته، گویی به فصلی نو بدل شده است — فصلی که آینده‌ی بشر را نیز به لرزه می‌اندازد. چگونه است که انسانی نمی‌داند چه حسی به دیگری دارد؟ مگر نه آن‌که پیش‌تر، ساده‌تر دوست می‌داشتیم؟ مگر نه آن‌که کودکی، گناه نبود؟

و من... هنوز همان کودک‌ام، بی‌پروا، بی‌پرده، و با افتخار گفته‌ام به هر که خواست بداند: من هنوز بچه‌ام. و شاید هیچ‌گاه نخواهم بزرگ شوم.


آری، من هنوز کودک‌ام. کودکِ بازی‌گوشِ دیروزی که در میان تمام این بزرگ‌نمایی‌ها، هنوز با خاک‌بازیِ دل، سرگرم است. هنوز به برگ‌های پاییز سلام می‌کنم، به عطر باران دل می‌سپارم و در تماشای ردِّ نور از شیشه‌های خاک‌گرفته، دنبال معنا می‌گردم؛ معنایی که شاید هیچ‌گاه نگفتم، ولی همیشه خواستم کسی بفهمد، بی‌آن‌که بپرسم.

بزرگ‌ها، گویی یادشان رفته است که دل، زبان دارد؛ زبانی بی‌کلام، بی‌قضاوت، بی‌حساب. زبانِ دل، با ترس نمی‌سازد، با فاصله بیگانه است، و از تردید گریزان. اما چه کنیم که روزگار، دیوارهایی بلندتر از دل ساخته است، دیوارهایی از جنس «اگر»، از جنس «شاید»، از جنسِ «کاش می‌شد» — و پشت این دیوارها، آدم‌ها همدیگر را نگاه می‌کنند، اما نمی‌بینند. می‌شنوند، اما نمی‌فهمند. دوست دارند، اما نمی‌گویند. و آن‌قدر نمی‌گویند، که عشق، زیر خاک می‌ماند و فراموش می‌شود.

من از این خاک‌سپاری‌های بی‌کفن و بی‌مزارِ احساس، خسته‌ام. از آن نگاه‌هایی که لبریز از گفتن‌اند، اما در نهایت لبخندی خنثی به‌جا می‌گذارند. از آدم‌هایی که دوستت دارند، اما نمی‌دانند باید چه کنند با این دوست‌داشتنِ مبهم. و ما، نسلِ نیمه‌گم‌شده، با تمام احساس، با تمام تمنا، مانده‌ایم میان دو جهان — نه کودک مانده‌ایم که بی‌پروا دوست بداریم، نه بزرگ شده‌ایم که عاقلانه رفتار کنیم. نیمه‌ای کودک، نیمه‌ای بالغ، نیمه‌ای دل، نیمه‌ای منطق.

در این تضادِ ابدی، چه می‌توان کرد؟ جز آن‌که نوشت، جز آن‌که حرف دل را بر برگ‌های سفید ریخت تا شاید دستی، چشمی، دلی بخواند و لحظه‌ای مکث کند. مکث کند و با خود بگوید: "من هم این‌گونه‌ام."

ما گاه آن‌قدر از درک نشدن خسته می‌شویم که تصمیم می‌گیریم سکوت کنیم؛ نه از بی‌احساسی، بلکه از ترسِ بی‌ثمر بودنِ احساس. می‌ترسیم دست دراز کنیم، و دستمان خالی بماند. می‌ترسیم دوست بداریم، و ندانیم که آن‌سو چه می‌گذرد. می‌ترسیم در آغوشی آرام بگیریم، که خودش هنوز نمی‌داند برای چه کسی باز شده است.

شاید برای همین است که رابطه‌ها کوتاه‌تر شده‌اند. که آدم‌ها ترجیح می‌دهند به جای "دوستت دارم"، بگویند "باش، فقط باش." ترجیح می‌دهند به جای تعهد، لحظه‌ای لذت ببرند، چون آینده ترسناک‌تر از آن شده که دل به آن بست.

اما من هنوز کودک‌ام. هنوز در رؤیای روزهایی‌ام که اگر کسی را دوست داشتی، دستش را می‌گرفتی، به او لبخند می‌زدی، و می‌گفتی: "دوستت دارم، چون دلم این را گفت." نه چون لازم بود، نه چون حساب‌و‌کتابی در کار بود، فقط چون حقیقتی بود که نباید پنهان می‌ماند.

آری، من شاید کودک باشم، اما با دلی که از بسیاری بزرگ‌تر است. دلی که شکست، ترمیم، تکه‌تکه شد، ولی هنوز می‌تپد برای زیبایی، برای صداقت، برای نگاهی که دروغ نمی‌پوشد، و صدایی که ترس ندارد از "احساس."

من از نسلِ خیال‌باف‌ها هستم؛ همان‌هایی که شب‌ها با صدای ذهن‌شان به خواب می‌روند، نه با سکوتِ بی‌حسی. همان‌هایی که هنوز باور دارند یک رابطه می‌تواند هم‌زمان ساده و عمیق باشد. که می‌توان در دلِ هیاهوی جهان، دستی را گرفت، و نترسید. خندید، و خجالت نکشید. گریه کرد، و شرم نداشت. که رفاقت، هنوز مقدس است؛ که آغوش، هنوز پناه است؛ که عشق، هنوز ممکن است.

و اگر زندگی چیزی بیش از این‌هاست، من نمی‌خواهمش.

سرد بود، نمناک، اما آشنا… دستی که از ژرفنای وهم برخاسته بود، نه بیگانه، که گویی امتداد وجود خودم بود؛ آن بخشی از من که در تاریکی دفن شده، در فراموشی پوسیده، و حالا در این نیم‌شبِ مه‌آلود، در طلب بازگشت برمی‌خاست.

لحظه‌ای، زمان ایستاد. نه عقربه‌ای جنبید، نه نفسی آمد و رفت، نه ذره‌ای از هوا لرزید. سکونی سُربی همه‌جا را فرا گرفت، آن‌چنان ژرف که گویی کیهان در دمی مکث کرده بود تا سرنوشت انسان کوچکی را ببیند که در مرز میان بودن و نبودن، جانش را با یک تماس، می‌سنجید.

و من، در آن مکثِ هولناک، دانستم: آنچه دستم را گرفته، تن نیست، خیال نیست، مرگ نیست؛ خودِ من است. خودی از گذشته‌های مدفون، از کودکی‌های دفن‌شده، از اشک‌هایی که هرگز نریخته شد، از لبخندهایی که هرگز زاده نشد. دستی بود از خاک و نور، از فراموشی و ابدیت، و در چشم‌انداز آن تماس، آن یگانگیِ متناقض، چیزی درونم شکافت.

دهانم بی‌آنکه بخواهم، گشود؛ اما نه برای فریاد، که برای سکوتی مقدس، سکوتی که کلمات را در گلو می‌خشکاند و معنا را در استخوان می‌نشاند.

من دیگر تنها نبودم. نه در این اتاق، نه در این جهان، نه در این پوست. در من، هزاران صدا بود؛ صداهایی از زمان‌های گمشده، از خاطراتی که چون زخم، التیام نیافته، و چون آتش، خاموش نگشته بود. من، زاده‌ی لحظه‌ای بودم که آغاز و پایان در آن یکی شدند. برزخی که در آن، بودن و نبودن در هم آمیخته‌اند، مرزی که هرکس را توان دیدارش نیست، اما من آن‌جا ایستاده بودم؛ نه زنده، نه مرده، نه هوشیار، نه خفته — فقط ایستاده، فقط منتظر.

و ناگاه، سایه‌ای که در گوشه‌ی اتاق بود، به زبان آمد. نه با کلام، که با ارتعاشی درون استخوان‌هایم، درون تپش رگ‌هایم، درون جنینی که در سینه‌ام به خاکستر نشسته بود. گفت:
«خودت را باز یافتی، اما هنوز گم‌گشته‌ای. آمدی که بمیری، اما زنده‌تر از همیشه برگشتی. اینجا، آستانه‌ی هیچوقت نیست، اینجا، ذات همیشگیِ توست؛ جایی که حقیقت بی‌نقاب، رؤیا بی‌پرده، و تو بی‌حفاظ ایستاده‌ای، بی‌دروغ، بی‌ادعا، بی‌امید.»

صدای او، چون ناقوس‌هایی از اعصار گمشده، درونم طنین انداخت. در هر ضرب‌آهنگش، فصلی از زندگی‌ام بر من آشکار شد. فصل‌هایی که در آن‌ها نقش من، تنها گذشتن بود، بی‌آن‌که بدانی بر چه چیزی می‌گذرم. عشق‌هایی که هرگز نام نداشتند، اما سنگین‌تر از تمام گفت‌وشنودها، در قلبم جا خوش کرده بودند. اندوه‌هایی که روزی نام «تنهایی» گرفتند، اما در حقیقت، نام من بودند.

آری، آن سایه، خودِ من بود؛ منِی که در هر گریزی، در هر سکوتی، در هر فراموشی، به گوشه‌ای خزیده بودم، و اکنون، در تاریکیِ عمیقِ آگاهی، خود را بر من آشکار می‌کرد.

زمین دیگر زمین نبود، زمان دیگر زمان نبود، و من دیگر من نبودم. یا شاید، تازه من شده بودم.
نور از شکاف دیوار بالا آمد؛ نه نور خورشید، بلکه روشنیِ ادراک، روشناییِ وحشت‌زای حقیقت. حقیقتی که نه رهایی می‌بخشد، نه آرامش می‌آورد، بلکه تنها عریان می‌کند، می‌سوزاند، و دوباره از خاکستر، تو را می‌زاید.

در آن لحظه، دانستم: مردن، همان زیستنِ بدون توهّم است. و من، مرده بودم؛ بارها، در سکوت‌ها، در ناگفته‌ها، در نخواستن‌ها، در نفهمیده‌شدن‌ها. و حالا، در این شب آخر، در این اتاقی که دیگر دیوار نداشت، نه پنجره، نه سقف، نه کف، تنها حقیقت مانده بود، تنها جان، تنها من.

دست دراز کردم، نه برای نجات، که برای لمس؛ لمس چیزی ورای لمس‌پذیرها.
لمسِ خویش.
لمسِ رهایی.

و آنگاه، بار دیگر، صدایی آمد — این بار نه از درون، نه از بیرون، بلکه از جایی که هیچ‌کس به آن دسترسی ندارد مگر آنان که تا لبِ مرگ رفته‌اند و باز آمده‌اند.
صدا گفت:
«اگر می‌خواهی بمانی، باید بسوزی. نه یک‌بار، که هزاران‌بار. نه در آتش، که در نور.»

و من…
چشمانم را بستم.
و سینه‌ام، به جای فریاد، پر شد از سکوتی روشن.

شبکه‌های اجتماعیمعنای زندگیدل
۸
۰
پرهام صرامی
پرهام صرامی
آهنگساز و روزنامه‌نگار حوزه کتاب و سرگرمی ، دانشجوی مهندسی کامپیوتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید