دیدی گاهی وقتها عینکت روی چشمته، ولی داری دنبالش میگردی؟ هستا نمیبینیش. یک جسم خارجی که از پوست و خون تو نیست، همراهت هست ولی حسش نمیکنی و اون داره تاثیر میذاره و تو یادت نمیاد به چشمت زدی، انگار که نیست، انگار هیچوقت نبوده.
میخوام یک رازی رو بهتون بگم
ما یه عینک نامرئی روی چشمهامون داریم، آره، گوش کن، جدی میگم «ما یه عینک نامرئی روی چشمهامون داریم»، عینکمون دیده نمیشه، حس نمیشه، حواسمون نیست کی و کجا، به چشممون زدیم.
این عینک یه رنگ خاصی هم داره، یه رنگ یکتا و ناب، یه رنگ غیر قابل توصیف، رنگ مخصوص خودت. کم کم میتونی حضور این رنگ رو، توی زندگیت ببینی یا بهتر بگم حسش کنی.
ازت میخوام که بعد از این پاراگراف چشمهات رو ببندی و بگی که «یه هالهایی روی کل روزهات نیست؟ روی اتفاقات زندگیت، سایهی یه رنگی تکرار نداره؟ توی همهی لحظات، توی سختیها، توی خوشیها، توی روزمرگیهای بدونی خوشی و بدون غم، توی این تکرار زندگی یه رنگی، سایه ننداخته؟»
اصلا فرق نگاه تو به زندگی، با من چیه؟
تو همیشه یه شکل دیگه مسائل را میبینی تا من، آره اون یکی هم که احتمالا پیشت نشسته یه شکل دیگه داره میبینه، هممون رو میگم.
برای اینکه بهتر حسش کنی، اون لحظه رو یادت میاد که داشتی باهاش بحث میکردی و میگفتی «تو همیشه این رو میگی! این شکلی چرا میبینی!» و اون هم احتمالا داشته جواب میداده که «نه! نه! خب تو یه بار مثل من ببین، چرا تو اینطوری بهش نگاه نمیکنی؟«
یادت اومد؟ هرچند که توی این خاطره که زنده شد، احتمالا داشتین عینکهای هم رو زیر سوال میبردین و بر سر این دعوا میکردین که عینک کی بهتره. و اصلا شاید واقعا اون موقع، دلت میخواست عینک خودت رو در بیاری و روی چشمش بذاری و بگی «آخه ببین! دنیا این شکلیه، من که از خودم نمیگم، واقعا دارم این شکلی میبینم! دروغ که ندارم! خودت نگاه کن، این شکلی نیست؟«
اونم احتمالا پیش خودش میگفته «کااش فقط، کاش، میشد بهش نشون بدم دنیا چه شکلیه واقعا، کاش میشد عینکم را بدم ببینه آخه، آخه، آخه ببینه اینطوری نیست…»
بیا یه لحظه رها کنیم همه چیز رو؛ و فقط با این قصه همراه شو که «میتونستی دنیا رو با عینک من ببینی»، اونوقت چی میشد؟
بیا ادامه بدیم این بازی رو و فرض کنیم «این عینکت رو میتونی برداری و بدی من تا بفهمم دنیا رو چه شکلی میبینی!»
من، تو رو، با عینک تو ببینم و
تو، من رو، با عینک خودم!
اونوقت چقدر عمیقتر درک میکردیم هم رو؛ چقدر نزدیکتر میشدیم به هم؛ چقدر دنیامون میتونست زیبا بشه؟
احتمالا دیگه داد نمیزدیم که «اینطوری بوده، نه اونطوری!«، شاید دیگه یهو از کوره در نمیرفتیم، نفهمیم چی داریم میگیم. احتمالا دنیایی که هر کدوم داریم تجربه میکنیم رو عمیقا حس میکردیم.
بابا جون، دنیا یک تاری مطلقه، یک تصویر ماته، یک گنگی کامله؛ هرکی داره با عینک خودش بهش شکل میده، معنا و مفهوم میده.
این تویی، این منم که دارم، که داری، به دنیا معنا میدی. این منم که دارم با عینک منحصر بفردم این تصویر مات دنیا رو واضح میکنم و باهات حرف میزنم؛ این تویی که داری با عینکت حرفهای منو میشنوی و بهشون معنا و مفهوم میدی.
من آرزوم اینه که بتونم دنیا رو، برای لحظهایی هم که شده، از عینک تو ببینم. دیگه قضاوت نکنم، به درکت برسم. دیگه درست و غلط نکم، جاشو به همدلی با تو بدم. و تو، و تو کاش، دنیا را میدیدی با عینکم! دیگه نمیجنگیدیم، میفهمیدیم این فقط یک زاویهست. میفهمیدم واقعا «ای هیچ، بر هیچ مپیچ» یعنی چی.
اصلا کاری به رابطه، ارتباط و دعواهامون ندارم. من اگر میتونستم دنیا رو، از دید تو و از دید اون یکیها ببینم، یهو این معمای جهان برام باز میشد! این کلاف پیچیدهی زندگی که داره لهم میکنه و دست و پام رو زنجیر کرده به خودم(آره به خودم)، به افکارم(آره به افکارم)، به عقایدم چهار چوبهام و هزار کوفت و زهر مار دیگه که خودم ساختم و ته همهی کلامتش “ام” داره، یهو باز میشد! انگار یهو به آب تبدیل میشد، لیز میخورد روی پوستم و میریخت زمین، این کلاف.
دیگه رها میشدم! میفهمیدم که اگه دنیا، اونی که باید نیست، شاید عینکم رو دوست ندارم. شاید توی عینکهای شما یه عینکی رو پیدا کنم که بیشتر بهم بیاد، یه عینکی که بیشتر حال کنم باهاش. شاید اصلا توی یه شرایطی بتونم عینک تو رو استفاده کنم یا برای یه موضوع دیگه، یه عینک دیگه بردارم.
(دوستم، من از تغییر فیزیک با عینک حرف نمیزنم، دارم از نگرش، از انتظار از خودم، از تصور از تو و تصور از خودم، حرف میزنم. بیا عینک من رو بگیر و ادامهی قصه را حس کن، ببین من چطور دارم میبینم.)