گاهی یه فیلمی میبینم که تا مدتها دست از سرم برنمیداره. نه چون جلوههای ویژهی خاصی داره یا داستان پیچیدهای روایت میکنه بلکه چیزی رو نشونم میده که تا حالا جرات نکردم از نزدیک نگاهش کنم: یعنی همون تنهایی...
مری و مکس (Mary and Max) ساختهی آدام الیوت، یک انیمیشن استاپموشنه که با رنگهای خاکستری و شخصیتهایی ساده اما عمیق که یکی از دردناکترین و در عین حال زیباترین روایتهای انسانی رو به تصویر میکشه. این فیلم بیشتر از اونکه دربارهی ماجراهای خاص باشه، دربارهی احساساتیه که معمولاً توی خودمون پنهان میکنیم و همین باعث میشه آدم با خودش فکر کنه که نکنه منم یهکم مریام؟ یا شاید مکس؟
مری یه دختر کوچیک استرالیاییه که از همون اول با دنیا قهره. سوالهای مری دربارهی زندگی هیچوقت جوابی نمیگیرن تا اینکه یه روز از روی دفترچهی تلفن، آدرس یه مرد آمریکایی رو پیدا میکنه و براش نامه میفرسته.
مکس مردی چاق، بسیار تنها و متفاوت توی نیویورکه. با اضطراب زندگی میکنه، از جمعها فراریه و با جهان اطرافش جور نیست. اون مبتلا به یه اختلال روانیه اما مهمتر از اون، آدمیه که فقط میخواد فهمیده بشه. وقتی اولین نامهی مری به دستش میرسه انگار یجوری به دنیا وصل میشه.

نامهنگاری بین این دو مثل یه مسیر طولانی و پرچالش برای شناختن همدیگهست. پر از سوءتفاهم، دلخوری، قهر، آشتی و تلاش دوباره برای گفتوگو. انگار دوست داشتن همدیگه تنها چیزی که توی اون دنیای غمگین، واقعی و امنه.
ارتباط مکس و مری از طریق نامهست. نه تماس، نه چت فقط نوشته. چیزی که ما امروزه کمتر براش وقت میذاریم. اونها هر بار که مینویسن بخشی از وجودشون رو میفرستن برای اون یکی و این نوشتنه که اونها رو زنده نگه میداره. اونا یه جور شباهت پنهون توی دلشون بود. شاید اسمش را بشه گذاشت «فهمیدن» چیزی که آدمها کمتر از عشق اما خیلی عمیقتر از اون بهش نیاز دارن.
وقتی مری بزرگ میشه فکر میکنه با نوشتن کتاب درباره مکس، کاری کرده که بتونه بهش افتخار کنه.
اما مکس ناراحت میشه. نه به خاطر نیت مری بلکه به خاطر این حس که تو سعی کردی منو توضیح بدی در حالی که مکس نمیخواست کسی درمانش کنه، فقط میخواست دوست داشته بشه بدون اصلاح شدن!
این فاصلهای که بینشون میافته مری رو میشکنه.
مری که همیشه مکس رو تنها نقطهی امنش میدونست و تنها کسی که باهاش واقعی و بیقضاوت بود حالا ازش رونده شده و این دقیقاً جاییه که افسردگی مری خودش رو نشون میده.
همون موقع که مری توی تاریکی و در اوج ناامیدی غرق شده نامهی مکس به دستش میرسه.
نامهای که بعد از مدتها سکوت نوشته شده.
مکس نوشته که اشتباه کرده و مری هنوز براش مهمه و این نامه مری رو از لبهی پرتگاه برمیگردونه.
اون تصمیم میگیره پیش مکس بره حتی اگه فقط یه بار بتونه ببینتش.
وقتی مری خودش رو به آپارتمان مکس میرسونه مکس مرده.
ولی روی سقف همهی نامههاش رو چسبونده. یعنی مری تنها کسی بوده که برای مکس معنا داشته.
این لحظه یکی از قویترین و همزمان دردناکترین پایانیه که یک فیلم میتونه داشته باشه.
مری گریه میکنه اما لبخند هم داره.
شاید نه از خوشحالی بلکه از این فهم عمیق که تنها بودن با کسی که حرفت رو فهمید و پذیرفت حتی از بودن شاد در کنار آدمهای بیربط ارزشمندتره.

سخن پایانی:
به نظرم هممون یه مکس توی زندگیمون نیاز داریم.
حتی فقط از دور
حتی اگه هیچوقت نبینیمش
حتی اگه فقط گاهی یه نشونه ازش بیاد. یه پیام، یه نگاه، یه جمله که فقط خودش بلده بگه و فقط ما میفهمیمش.
مکس اون آدمیه که قضاوتمون نمیکنه. لازم نیست براش خودمونو بهتر نشون بدیم. ازمون نمیخواد "عادیتر" یا "قابلفهمتر" باشیم.
مکس میتونه یه دوست باشه، یه معلم، یه همکار، یا حتی یه غریبهای که یهبار توی ایستگاه اتوبوس، یه حرف عجیب اما دقیق بهمون زد و رفت.
و از اون به بعد، یهجور خاصی توی ذهنمون موند.
هممون به یه مکس نیاز داریم نه برای اینکه نجاتمون بده، بلکه فقط برای اینکه باورمون کنه.
که بگه:
"اشکالی نداره فرق داشته باشی. اشکالی نداره بفهممت."
اگه توی زندگیمون همچین کسی داریم، خوششانسیم.
و اگه نداریم؟
شاید وقتشه ما برای یکی مکس باشیم.
پس ممکنه بخوای این فیلم رو ببینی.
و بعد از دیدنش، فقط برای یه نفر بنویسی.
نه برای پاسخش بلکه برای اینکه هنوز میشه حرف زد، هنوز میشه فهمید، و هنوز میشه فهمیده شد.