
تو گفته بودی، خدا؟ که لبخند بزنیم؟ پس چرا اینهمه اخم میبینم؟
سبک راه میرم. هیچکس به من توجهی نداره. همه عجله دارن. آهای! کجا با این عجله؟
کجا چه خبره که من در جریانش نیستم؟ یه نفر نزدیک بود منو پرت کنه توی جوب کنار خیابون. همینطور که سریع از کنارم رد میشه، لجن میپاشه روی صورتم. تو گفته بودی، خدا؟ که روی صورت هم لجن بالا بیاریم؟
خدا میگه: نه. این برای تو بود که دیگه روی صورت کسی لجن بالا نیاری.
از راه رفتن خسته شدم. میشینم روی نیمکت. اینجا کجاست؟ قبلاً اینجا رو ندیده بودم. از کدوم طرف اومدم که رسیدم اینجا؟ یادم نمیاد.
خیلی چیزا یادم نمیاد. مثلاً اینکه… قبل از اینجا کجا بودم، خدا؟ چی داشتم میگفتم؟
یه بچه از جلوم رد میشه. چشمهاش پُرِ اشکه.
دلم میخواد بغلش کنم، ولی از مامانش ترسیدم. تو گفته بودی، خدا؟ که با بچهها اینجوری حرف بزنیم؟
خدا میگه: نه. این برای تو بود که دیگه دنیای بچهها رو با اشکاشون تار نکنی.
یادم میاد به بچگی خودم. چهقدر دنیا خوشحال بود. چهقدر رنگ بلد بودم.
خدا، بعضیا میگن که برای هر چیزی اسمی وجود داره. دروغ میگن. من که باور نمیکنم.
خیلی چیزا هست که هنوز اسمی ندارن.
مثلاً همین بستنی. برای حسِ بستنیخوردن اسمی هست؟ معلومه که نه. خوردن بستنی، یه حسِ بینام داره.
بعضی کارا رو نمیشه انجام داد. نمیشه تو رو دوست نداشت، خدا.
نمیشه توضیح داد که یه گل چه رنگیه. گلها چهقدر قشنگن. کاش همه گلا رو با گلدون به هم هدیه میدادن.
من میگم هر چیزی موسیقی خودشو داره. آدمای کمی هستن که موسیقی همهچیزو میشنون. هر موسیقی هم بوی خاص و رنگ خاصی داره. اینا رو نمیشه توضیح داد.
ولی خب، تو که میفهمی، خدا.
چهقدر خوبه که تو همهچیزو میفهمی، خدا.
یه نفر با نگاهش به قلبم تیر زد. دارم خونریزی میکنم، خدا. حالا چی کار کنم؟ چجوری قرمز نشم؟
از روی نیمکت بلند میشم. دنبال خاک میگردم. خاکا رو کجا گذاشتی، خدا؟ یادم نمیاد کجا بودن.
خیلی چیزا یادم نمیاد. مثلاً اینکه… آهان! دیدم کجان.
پیشونیمو میمالم به خاک. خاک جلوی خونریزیمو میگیره. یه نفس راحت میکشم. تو گفته بودی، خدا؟ که اینجوری همو زخمی کنیم؟
خدا میگه: نه. این برای تو بود که تیراتو بشکنی و بندازی تو سطل آشغال.
دوباره تو نجاتم دادی، خدا.
تو همیشه نجاتم میدی، خدا. ولی من هی یادم میره.
آخه میدونی؟ این روزا خیلی چیزا یادم میره. مثلاً اینکه چهقدر دوستم داری، خدا.
صورتم خاکی شده. کی اهمیت میده؟ من که اهمیت نمیدم. خدا، تو اهمیت میدی؟
خدا میگه: نه.
امروز دلم بارون میخواد. خدا، میشه برام بارون بخری؟
از همون بارونای یهویی که آدمو غافلگیر میکنه. میخوام کسی از قبل چترشو آماده نکرده باشه. لطفاً بارون خیلی هم نمنم باشه، نمیخوام کسی سرما بخوره.
دوست دارم همه یه نمه خیس بشن. البته خودم گِلی میشم، ولی مهم نیست، نه؟
خدا میگه: آره.
دوباره سبک راه میرم. کجا میخواستم برم؟ یادم نمیاد. خدا، فکر کنم گم شدم. نوری میفرستی که راهمو نشون بده؟
اینجا کجاست؟ چهقدر شلوغه. هیچکس به من توجهی نداره. حتی اگه داد بزنم، کسی صدامو نمیشنوه. پس تلاشم نمیکنم.
خدا، تو گفته بودی اینقدر سر و صدا کنیم؟
خدا میگه: نه. این برای شماها بود که یه کم آروم بگیرین.
البته شما که نمیشنوین.
خدا، اون نور تو بود اونجا؟ فکر کنم خودت بودی.
دارم میام. آره، خودتی.
دارم میام. امیدتو به من از دست نده.
منم قول میدم که برسم. دارم میام.
خدا، تو گفته بودی نورت اینقدر ازم دور باشه؟
خدا میگه: نه. این برای نورت بود که وایسه تا بهش برسم.
من دارم میام، خدا. بهش بگو همونجا وایسه.
وگرنه گم میشم.
آخه میدونی؟ این روزا خیلی گم میشم.