ویرگول
ورودثبت نام
مُسافِر
مُسافِر...
مُسافِر
مُسافِر
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

چکاوک و سپیدار

در یکی از صبح‌های گرگ‌ومیش بهاری، سپیداری تنها، قامت کشیده بر حاشیهٔ مزرعهٔ آقای راد، زیر لب زمزمه می‌کرد:
کاش من هم چکاوک بودم...
همان چکاوکی که دیروز، سبک‌بال و شاد، بر نرده‌های پوسیدهٔ مزرعه نشسته بود.
دلم می‌خواهد در دل ابرهای صورتیِ سپیده‌دم پرواز کنم، اوج بگیرم، بر فراز تپّه‌ها دور شوم از این خاک زمخت، این زمینِ سنگینِ بی‌رحم.
صدايم را به دست نسیم بسپارم، تا هر که از کنار باد می‌گذرد، نغمهٔ شادمانه‌ام را چون سرودی از رهایی بشنود.
آن‌گاه نه از بی‌ثمری‌ام شرمسار می‌بودم، نه از تبر پیرمرد، هراسان...
نه کودکی نادان بر شاخه‌هایم آویزان می‌شد، نه نگاه خستهٔ رهگذران، بی‌اعتنا از کنارم می‌گذشت.
همه تحسینم می‌کردند؛ صدایم را، بال‌هایم را، حتی پروازم را.
دیروز که دیدم چکاوک چگونه آزاد از شاخه‌ای به نرده‌ای می‌پرید و مینو کوچولوی لب‌پرخنده برایش ذوق می‌کرد، چیزی درونم شکست.
او را پای در بند خاک نبود؛ به اسارت سکون محکوم نشده بود.
آه... چه رؤیای شیرینی‌ست چکاوک بودن!

اما...
سپیدار نمی‌دانست همان دم، در آسمان همان صبح دل‌انگیز، چکاوکی سبک‌بال زمزمه می‌کرد:
کاش من هم سپیدار بودم...
همان درخت بلندبالای آرام، که دیروز روبه‌روی مزرعه ایستاده بود، باشکوه و استوار.
دلم می‌خواست ریشه در خاک بدوانم، شاخ و برگم را در آغوش نسیم رها کنم و زیر آبشار طلایی نور، آرام، خواب بروم.
آن‌گاه نه از کوچکی‌ام خجالت می‌کشیدم، نه از سایهٔ روباه و گربه می‌هراسیدم.
هیچ شکارچی بی‌رحمی دنبالم نمی‌کرد.
آدم‌ها زیر سایه‌ام آرام می‌گرفتند، خنکایم را نفس می‌کشیدند، و از زمزمهٔ برگ‌هایم آرامش می‌یافتند.
دیروز که دیدم بچه‌ها دورش می‌دویدند و با صدای خنده‌شان هوا را پر می‌کردند، دلم گرفت.
سپیدار را زندگی در ریشه بود، در ماندن؛
و من، من همیشه محکوم به کوچ و گریزم.
آه... چه رؤیای شیرینی‌ست سپیدار بودن!

چکاوکسپیدارحسرتافسوس
۱۵
۷
مُسافِر
مُسافِر
...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید