توی یکی از شهرستانهای کوچیک نزدیک مشهد بزرگ شده بودم، رفت و آمدمون به مشهد زیاد بود و خونه داشتیم اما بازم خانوادهام سنتی بودند و سرکار رفتن دختر و تنها زندگی کردن توی یه شهر بزرگ بدون خانواده اصلا احتمال اتفاق افتادنش خیلی کم نزدیک به صفر بود!!
اما برخلاف دیدگاه مردم شهر و جو محیط و فامیل ، بابای من همیشه آدم منطقی بود و با موافق این جمله که دختر باید از پس خودش بربیاد و تحصیل کنه و به فکر تجربه کردن و پیشرفت باشه!
ولی با همه این وجود بازم این یه مرحله جدید بود که بخواد به من اجازه بده توی یه شهر بزرگ تنها زندگی کنم و برم سرکار!!
نشستم باهاش حرف زدم حرف زدم حرف زدم!!
به کار کردنم راضی نبود، میگفت برو ولی ارشد بخون، درس خوندنت واجبتره!!
اما بعد از حرف زدن و بالا و پایین کردن بلاخره راضی شد که یک هفته امتحانی برم وکار کنم، بهش گفته بودم قول دادم و اگه نرم بد قول میشم (استیکر خنده) و یسری حرفهای دیگه که قبول کنه برم و در نهایت فقط راضی شد چون بد قول نشم (بازم استیکر خنده) یک هفته برم ولی بعدش برگردم!!
خوشحال وسایلمو بستم و برای یک هفته و از شنبه رفتم سرکار به عنوان تازه کار و کارآموز!!
اما یک هفته شد یک ماه کارآموزی، یک ماه شد شش ماه کارآموزی، شش ماه شد یک سال و کارمند شرکت شدن و شهریور امسال (دوماه دیگه) میشه دو سال که من شاغلم!!
یک هفته شد دوسال زندگی مستقل و روی پا خودم واستادن و تجربه کلی چیز جدید!!
یک هفته شد دستم تو جیب خودم بودن و دیگه پول نگرفتن از بابا!!
نمیخوام بگم آسون بود، آسون گذشت و همه چی عالی بود!! نه ، دقیقا برعکس بود چالش و مشکلات خیلی خیلی زیادی داشتم و دارم هنوزم، مثلا الان که دارم مینویسم بخاطر اینکه همزمان کلی کار شخصی/کاری دارم حدود 10 روزه نتونستم کامل و خوب بخوابم و همهاش یا سرکارم یا دنبال کارهای خودم ولی چیزایی که تجربه کردم و یادگرفتم میارزه به تمام سختیهاش!!
بابام و مامانم الان فهمیدن من با وجود دختر بودنمم ، میتونم روی پای خودم واستم!
سخته ولی اگه تو بخوای میشه، پس بجنگ براش!!