از این صدفها در خانهی پدربزرگم داشتیم. همان خانهی قدیمی و خاطرهانگیز که البته دیگر از آن خبری نیست. چون یک روز بولدوزری آمد و همه خاطراتش را با خاک یکسان کرد و در خود بلعید.
بگذریم. داشتم از حس و حال دخترک درون تصویر میگفتم. گوش دادن به صدای دریا. وقتی این عکس را دیدم، بلافاصله تاقچهی اتاق پذیرایی خانهی پدربزرگ برایم تداعی شد. دو صدف شبیه هم که در دو گوشهی تاقچه جا خوش کرده و منتظر ما نوه نتیجهها بودند تا با بازیگوشی هر بار آن را به گوش خود بچسبانیم و به صدای جادوییش گوش بسپاریم. و گاهی برای اینکه بخواهیم صدای دریا را بیشتر بشنویم. با هم کشمکش کنیم.
ما هم مانند رمی، چشمانمان را میبستیم. انگار وقتی چشمانت را میبندی، میتوانی از دنیایی که در آن لحظه هستی جدا بشوی و بروی کنار ساحل. بچه که بودم ساحل را ندیده بودم. تصوراتم واقعی نبود. ملغمهای بود از تصاویر تلویزیون و صدای گوشماهی عجیب و غریب استخوانی شکل.
اما حالا که ساحل را دیدم، فکر میکنم آن موقع که بچهتر بودم دریا را عمیقتر حس میکردم.
هیچ وقت نفهمیدم این صدای دریا چگونه در گوشماهی ضبط میشود. البته بزرگترها اینطور میگفتند که “ضبط شده”. اما من فکر میکردم یک جور رمزنگاری باشد. همین بود که هر بار آن را به گوشم میچسباندم، سعی میکردم چون رمی، دخترک درون تصویر، جادویش را بفهمم.
بچهها واقعیت را درنمییابند، آنها حقیقت را بیواسطه لمس میکنند. به همین دلیل لذت بیشتری میبرند. این تصویر بازنمایی حظ وافریست که رمی، دخترک دلربای تصویر، به آن دسترسی دارد و ما میتوانیم با کمی حسرت تنها شاهد سرخوشی او باشیم.
همچون عکاسش ادوئار بوبای فرانسوی که بعد از جنگ جهانی دوم و دیدن زشتیها و پلیدی هایی که جنگ با خود به همراه آورده بود با خود عهد کرد که زندگی را جشن بگیرد و زیباییهایش را با دوربینش به ما نشان دهد. تا بگوید که اینها هم هست و باید دیدشان.
ادوئار بوبا، عکاس رمانتیک قرن بیستم بر این باور بود که سوژهی شگفتانگیزی در دنیا وجود ندارد. او میگفت: «فکر نکنید که اگر میخواهید عکس ویژهای بگیرید باید دنیا را بگردید تا آن لحظهی قطعی و خاص را پیدا کنید. نه. عکاس حرفه ای کسیست که لحظات شگفتانگیز را میسازد.»
شاید هم اصلن همین ساختن بوده که او را به فکر آورده و گوشماهی استخوانی شکل را به رمی داده تا بتواند حالت بینظیر چهرهاش را هنگام شنیدن صدای دریا ثبت کند.