پیش نوشت: وقتی برای اولین بار با این عکس برخورد کردم، حیران محو تماشای آن شدم. افسونش مرا گرفته بود و نمیتوانستم از تماشای آن دست بکشم. عکس را یوریک کریم مسیحی گرفته و در نمایشگاه «تهران؛ غیر رسمی» به نمایش درآمده است-افسوس که به علت بُعد مسافت نتوانستم از نمایشگاه را بازدید کنم و از تماشای اصل آن لذت ببرم.
بعدها این تصویر شد پسزمینهٔ دسکتاپم و در وبسایتم هم آن را معرفی کردم. اما وقتی خواستم دربارهٔ آن بیشتر بنویسم دلم نیامد. شاید هم میترسیدم وارد دنیای سحرانگیزِ آن شوم. بر این باورم که کلمهها شاهکلید ورود به دنیای عکسها هستند و با کلمات است که میتوان به دنیای عکسها قدم گذاشت و آنها را عمیقتر فهم کرد و ازشان لذت برد. با این وجود ترس من همچنان باقی بود. این شد که تنها به معرفی عکس بسنده کردم و در وبگاهم نوشتم:
عکسی که حرف ندارد، دوست دارم شما را تنها به تماشای آن فرابخوانم.
میتوانید آن پست را اینجا ببینید.
اما امروز تصمیم گرفتم که شجاعت به خرج بدهم و کلمات را به هم زنجیر کنم، از سطح فراتر بروم و دربارهٔ عکسی بنویسم که عکاسش خود، استادِ نوشتن دربارهٔ عکسهاست و البته که علاقهٔ من به نوشتن دربارهٔ عکسها و فهم کردنشان با نوشتههای ایشان و کتاب «درجهت عکس» جدیتر شد و زمانی به خود آمدم و دیدم که این مسأله شده دغدغهٔ کسی که قرار بود مسیرش چیز دیگری باشد. امیدوارم کاستیها و کژفهمیهای این مطلب و جسارت مرا در نوشتن دربارهٔ عکسشان ببخشند.
من دربارهٔ این اثر اطلاعات زیادی ندارم. همهٔ آنچه مینویسم برداشتهایم از این تصویر هستند که از خیالبافیهایم هنگام دیدن عکس سرچشمه گرفتهاند.
این تصویر به غایت زیباست، و زیبایی خیرهکنندهاش از همان ابتدا چون تیری به چشمان مخاطب فرو میرود و او را جادو میکند. آنچنان محو میشود که انگار دست کشیدن از تماشای عکس کاری بس دشوار مینماید. اما پشت این زیبایی افسون کننده چه چیزی نهفته است؟
در عکس تنها یک ِالمان میبینیم. آنچه که ما را مسحور میکند، مژگانِ مشکیِ چشمان فروبستهٔ یار است که شاید در ذهن بخواهیم فراتر برویم و چهرهٔ کاملش را به خیال درآوریم. اما عکاس زیرکی به خرج داده و رخ یار را به ما نشان نداده است. او تنها قسمتی از سیمایش را برایمان قاب کرده است. چرا؟ یار مظهر زیبایی و دلرباییست. نماد و سمبلی که برای تمام آدمها در هر گوشه و کناری از جهان آشناست. و البته این زیبایی یگانه است. کسی که دل به دلداری داده باشد بدون شک بر این باور است که رخی همچون رخسارِ زیبای یارش در جهان یافت نمیشود. یارِ او بیهمتاست. و شاید عکاس با نشان دادن مژگانِ یکی از چشمان یار خواسته یگانگی و بیهمتایی او را به رخ همگان بکشاند. یکی از مهارتهای هر عکاس، یافتن مرز مناسب در انتخاب المانهاییست که برای بیان آنچه در ذهن و اندیشه و خیال دارد به کار میبرد. انتخاب عکاس اینجا کامل است، نه کمگویی کرده و نه گزافهگویی.
علاوه بر این، آن مژگانِ به رنگِ شب در پسزمینهای از رنگهای گرم و سرد قرار گرفته است. گویی عکاس بوم نقاشی را در دست داشته و رنگهای آبی و طلایی را به بوم پاشیده و با قلمویش هنرمندانه مژگانِ یار را به تصویر درآورده است!
مدتیست که در حال مطالعهٔ شمارهٔ ۴۱ مجلهٔ حرفه هنرمند هستم. در این مجله از هنرمندان و نویسندگان خواسته بودند که ۳ اثر در هر زمینهٔ هنری که با هم قرابت معنایی دارند و هر کدام دیگری را تداعی میکنند نام ببرند و ارتباطشان را بیان کنند. البته که مطالب بسیار خواندنی بود. یکی از سینما و عکاسی گفته بود و دیگری از عکاسی و ادبیات یا از موسیقی و نقاشی و یا ... با خواندن آن مطالب بود که فهمیدم تداعی در هنر بیپایان است. از هر اثری میتوان به اثر دیگر نقب زد. اما برخی از تداعیها ناگزیر و بیفاصلهاند. مثل همین اثرِ یوریک کریم مسیحی که مرا بیدرنگ یاد آهنگی انداخت که به گمانم اولین بار شیدا بانویی آن را نوشت و نادر گلچین آن را در دستگاه شوشتری خواند:
از نوک مژگان میزنی تیرم چند... تیرم چند... تیرم چند...
وقتی این آهنگ در ذهنم تداعی شد، و همزمان با آن عکس را نگاه میکردم، در ذهنم عکاس را خیال کردم که پشت لنز با سرخوشیِ تمام به تماشای یار نشسته و این آهنگ را زمزمه میکند! و البته که به نظرم تداعی بیجا و نامناسبی نیست. چه اینکه پنداری این مژگانِ کشیدهٔ یار است که عکاس را به دام انداخته و او را بر آن داشته تا چنین عکسی ثبت کند.
تو با ناوک مژگان، همه خلق و جهان را جانم، همه پیر و جوان را...