ویرگول
ورودثبت نام
پریسا صمدی
پریسا صمدیعلاقه‌مند به هنر♡
پریسا صمدی
پریسا صمدی
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

"صکادرات"

روزی که پستچی گواهینامه‌ام را آورد و تحویل داد خیلی خوشحال بودم. آیین‌نامه‌ را همان بار اول و آزمون شهری را دومین بار قبول شدم.

با شور و نشاط پریدم سر کوچه یک جعبه شیرینی خریدم و آوردم خانه. اول به مامان و بعد به بابا تعارف کردم.

بابا همینطور که روی مبل لم داده بود و داشت برای خودش پرتقال پوست می‌کند یک نگاه زیرزیرکی کرد و با پوزخندی معنادار بهم گفت : « رانندگی همش تجربه‌اس بابا جان.»

ابروهایش را با حالت غرورآمیزی بالا برد و ادامه داد: «یه چیزایی رو باست یادت بدم، همینطور الکی الکی نیست که عزیز من، بحث مرگ و زندگیه» و یک پر از پرتقالش را دولپی خورد و با حوصله‌ و دقتی مثال زدنی دو تا شیرینیِ خوب و بزرگ از جعبه برداشت.

من که همین ترس‌ام باعث شده بود چند سالی گواهینامه گرفتن را عقب بیاندازم با آن حرف بابا شیرینی که سهل است روزم زهرمارم شد.

یاد تمرین‌های بابا با آبجی‌ام افتادم‌. بعد هربار تمرین که برمی‌گشتن خانه، رویا قهر می‌کرد و می‌رفت تو اتاقش و در را پشت سرش محکم می‌بست، بابا هم رو به مامان بنده خدا شروع می‌کرد غر‌غر که: « به این دخترت هیچی نمیشه گفت و محض اطلاعتون فعلاً ازش راننده در نمیاد خانووووم.»

برعکس بابا، رویا که خودش زخم‌خورده‌ی این داستان بود به من گه‌گداری اجازه می‌داد پشت ماشین‌اش بشینم و رانندگی کنم وهمین باعث شده بود کم کم اعتماد به‌نفس گم شده‌ام را پیدا کنم.

یک‌هفته‌ای گذشت، پنج‌شنبه شب بود که بابا در تراس سیگار می‌کشید و متاسفانه مچم را گرفت. چون دیده بود که من پشت فرمون ماشین آبجی نشسته بودم و سرعتم بالا بوده.

با خوشحالی وارد خانه شدم و گفتم : «رویا خیلی سلام رسوند.» اما بابا با ابروهای گره خورده گفت: «پریسا خانووووم فکر نکن گواهینامه گرفتی شوماخر شدیا.»

همین باعث شد که فردا صبح علی‌الطلوع گیر بدهد که «پاشو، پاشووو بریم تمرین.» و هر چی‌ بهانه آوردم ول کن ماجرا نبود. گفتم: «بابا به خدا خوابم میاد بعدشم من که اصلاً ازت ماشین نخواستم، جانِ من بیخیال شو.»

اما بابا پایش را کرده بود در یه کفش، نه که نه و می‌گفت: «دیگه داره رسماً بهم برمی‌خوره‌ها، یعنی می‌گی من از افسر ترسناک‌ترم دختر؟». منم تو دلم می‌گفتم : «صد رحمت به افسر پدر من.»

مامان هم برای اینکه به من روحیه بدهد از آشپزخانه بلند بلند میگفت: «دختر من راننده‌اس، حالا میبینی‌ آقاااااااا» تا مثلاً منی که در اتاق داشتم زورکی حاضر می‌شدم بشنوم. رفتم پیش مامان و التماس کردم« تورو خدا مامان تو هم بیا.»

مامان که تا قبل‌اش داشت من را شیر می‌کرد، همان شیر را تبدیل به آب پاکی کرد و ریخت روی دستم و گفت: « نه دخترم، من اصلاً حوصله غرغرای باباتو ندارم.» و به سمت بابا که داشت از در می‌رفت بیرون گفت:« برگشتنی حلیم یادتون نره‌ها. »

با روحیه‌ای نه چندان جالب بالاخره راهی شدم. بابا نشست پشت فرمون پژوی عزیزش و من هم کنارش. گفت: «ببین بابا جان، خیابون اصلی فردیس رو من می‌شینم می‌ندازم تو شهرک ناز، اونجا که خلوته تو بشین..»

در راه به حرکات بابا دقت می‌کردم و او هم که انگار فهمیده بود زیر نظرش گرفتم، جوری رانندگی می‌کرد که تا حالا نکرده بود. مثلاً فقط با نوک دو انگشت دنده عوض می‌کرد و فرمون را خیلی شل می‌گرفت و برای خودش با لبخند این‌طرف آن طرف را نگاه می‌کرد و با موسیقی زمزمه می‌کرد . من هم در دلم با خدا معامله می‌کردم « خدایاااا صد تا صلوات نذر  می‌کنم که جلو بابا سوتی ندم. به فقرا هم کمک می‌کنم. اصلاً تو کارهای خونه به مامان هم کمک می‌کنم.»

تو همین فکرها بودم که بابا پارک کرد و پیاده شد. خیلی زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم به شهرک ناز رسیده بودیم. من اما از ماشین پیاده نشدم و خواستم از همان وسط بروم جای راننده بنشینم که متاسفانه بابا خیلی زود آن رویش را نشانم داد و سرم داد زد: «عین آآدمممم پیاده شوووو.»

همانجا گفتم: «خدایااااا هزار تا، هزارتاااا صلوات.»

چشمی گفتم و پیاده شدم و لرزان لرزان از کنارش رد شدم و نشستم پشت فرمون و بابا هم کنارم نشست.

دست‌هایم عرق کرده بودند و احساس می‌کردم صدای ضربان قلب‌ام در ماشین می‌پیچد. اول از همه صدای ضبط را کم کردم تا بتوانم تمرکز کنم و بعد با خودم تکرار کردم: صکادرات، صکادرات...

به" ر "که رسیدم وخواستم سوییچ را بچرخانم، بابا یک نگاهی بهم کرد و گفت: «خداروشکر فرق ماشین خاموش و روشن رو هم نمی‌دونی. مااااشین روشننننه دختتتتتر.» خنده‌ی الکی تحویلش دادم و گفتم: «می‌دونم بابا.»

بابا گفت: «خوب بجنب راه بیوفت دیگهههه.» احساس می‌کردم فراموشی گرفتم. در دلم داشتم مرور می‌کردم که خوب صندلی، کمربند، آینه‌ها، کلاج و دنده یک و بعد گاززززز.

گاز که دادم باز داد زد: «دستیییییی دستیییییی.» من که دیگر حسابی سرخ شده بودم گفتم: «خوب من فکر کردم دستی پایینه چرا انقدر داد میزنی؟» دستی را خود بابا پایین داد و صدایش که ازعصبانیت می‌لرزید را کمی‌ ملایم‌تر کرد و گفت: «آخه پدر ماشین در میاد اینطوری دخترجان، حالا راه بیوفت نیم ساعته اینجاییم.»

گاز دادم و ماشین عقب جلویی رفت و به زور راه افتاد بابا گفت: «شکر خداااا راهنما که نمی‌زنی، یه کم حداقل موهای افشونت رو از دورت جمع کنی ببینی اینور اونورو. » هیچ ماشینی در خیابان نبود اما باز هم استرس داشتم و می‌ترسیدم گاز بدهم.

بابا ادامه داد: «من نمی‌دونم کی به شماها گواهینامه داده. این از تو اون از خواهرت. والا زمان ما که این‌طور نبود. من چهل و دو ساله رانندگی می‌کنم تا حالا یه تصادفم نداشتم. »

من که دیگر کف دستانم عرق کرده بود و می‌لرزید گفتم: «بابا به خداا هول شدم وگرنه بلدما، بعدم خود شما تو شمال تصادف کردیا.» او که از این حرف من حسابی لج‌اش گرفته بود چپ چپی به من نگاه کرد و گفت: « محض اطلاعتون اونو که زدن بهم، من مقصر نبودم، و بعد داد زد : «موتوررررررو آوردی پایین دختر برو دنده دو دیگه. »

خواستم بروم دنده دو که رفتم دنده چهار و هر چقدر گاز می‌دادم انگار که ماشین داشت جون می‌کند و صدای عجیبی از خودش درمی‌آورد. بابا اول به دنده و بعد به من نگاه کرد بعد داد زد: « دیوونه‌ام کردی، همین‌جاااااا نگه‌داااااررر!»

از ترسم سریع زدم روی ترمز و بابا با شکم بزرگش که کمربند ایمنی هم نبسته بود به جلو پرتاب شد. اول به پشت ماشین نگاه کرد، خیالش که راحت شد، چند ثانیه به من خیره شد. من هم سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: «خوب باید کمربندتو می‌بستی بابا» بابا هم یک دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: « چششششم خانوم رارَندَه» و بعد سرش را با تاسف به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد و زیر لب گفت: « صد رحمت به رانندگی خواهرت.»

از استرس زیاد خنده‌ام گرفته بود، همیشه همین بودم. جایی که نباید بخندم، می‌خندیدم. بابا با اخم یک نیم نگاهی به من کرد و لب‌هایش را جمع کرد همه‌ی تلاشش را کرد اما نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و پقی زد زیر خنده و گفت: « این بیق بازیا چیه درمیاری آخه شاپری؟ »

وقت‌هایی که می‌داند تند رفته و می‌خواهد روی مهربانش را نشانم دهد شاپری صدایم می‌کند. اما من نمی‌دانستم بیق‌بازی گفتنش را بچسبم یا شاه‌پری گفتنش را.

من حواسم به اینور و آنور بود که یک وقت ماشینی نیاید. بابا گفت: اوه اوه از پشت یه کامیون داره میاد. هول شدم و آمدم که راه بیوفتم غش غش خندید و گفت:« خیالت راحت، یه جا آوردمت صد سال یه بار یه ماشینم رد نمیشه.» تو دلم گفتم: « بحث مکان نیست، بحث زمانِ پدر من »

بابا گفت:« حالا فرمونو همچین دو دستی چسبیدی یه وقت در نره؟ ول کن خفه‌اش کردی بدبختو و باز خندید.» من هم از حرف‌اش خنده‌ام گرفت. دستانم را که از فرمون جدا کردم رد عرق‌ رویش ماند.

بابا با حالتی فیلسوفانه شروع کرد به توضیح دادن؛ یک ابرویش را بالا داد و انگشت اشاره‌ی تپل‌اش را در هوا به نشانه‌ی تاکید چرخاند و کمی صدایش را بم کرد، جوری که احساس کردم باید کاغذ وقلم دربیاورم و یادداشت برداری کنم. « گوش کن دخترم، محض اطلاعت؛ استرس بدترین چیزه، هر وقت تو زندگیت با استرسِ زیاد خواستی کاری بکنی بدون که اونجا قططططع به یققققین گند خواهی زد، دقیقاً مثل همین الان. اصلاً استتترس برای چی، عوضش بگو من میییی‌توانننننم! »

با خوشحالی ادامه داد :« یادش بخیر، یه فنقل بچه بودیا. گریه می‌کردی که من می‌خوام از این ماشین‌های شهربازی رو تکی سوار شم. گریه گریه که تو با من نیا. حالا اینم فکر کن همونه فقط یه کم واقعی‌تر.» گفتم:« خوب بابا چیزی عوض نشده، دقیقاً الانم دلم می‌خواد تنها سوار شم. نمیشه تو باهام نیای؟ تو اینجا باش من میرم دور میزنم بعد میام سوارت می‌کنم.»

بابا که انگار از گفتن آن خاطره پشیمان شده باشد نفس عمیقی کشید و لا‌اله‌الاالهی گفت. « خوب اصلاً فکر کن من اینجا نیستم، نگا، رومو می‌کنم اونور.» و بعد سرش را چرخاند و بیرون را نگاه کرد.

«به‌به، چه هواییی، چه آفِتابی.... هر وقت خودت آماده بودی دوباره راه بیوفت بابا جان. اصلا برو سمت همون مدرسه‌‌خودت، اسمش کاشانی بود چی بود؟ یادته شاگرد اول مدرسه شدی جایزه بهت یه قندون دادن؟ » و غش غش خندید. من هم خندیدم.

کمی آرام‌تر شده بودم. شانه‌هایم را شل کردم، دستانم را کمی تکان تکان دادم و چند نفس عمیق کشیدم و بعد از چک کردن صکادرات، در دلم گفتم تو می‌توانی و آرام راه افتادم .

بابا هم همین‌طور که داشت درخت‌های نارنجی‌ رنگ آن طرف خیابان را نگاه می‌کرد و برای خودش زمزمه‌ می‌کرد بدون اینکه سرش را به سمت من برگرداند خیلی آرام کمربند ایمنی‌اش را بست.

پایان.

دنده عقب با اتو ابزاررانندگیگواهینامه
۲۱
۱۰
پریسا صمدی
پریسا صمدی
علاقه‌مند به هنر♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید