دیروز وقتی از خواب پاشدم دیدم یه پیام از خانم شریفی اومده، بین خواب و بیداری خوندم و از کل متن فقط موضوع چالش رو دیدم و زمان تحویل…
موضوع: نوشتن حس حال این پنج هفته و شرایطمون قبل از آزمون اول
زمان تحویل: فردا بعدازظهر
اولش خیلی ترسیدم که قبل از آزمون و تمرینها و چالشهای خودم، یه چالش جدید هم اضافه شده ولی کمی که از روز گذشت یاد نوشتهی خودم افتادم(به آرزوهایم قول رسیدن داده ام…)
ناخودآگاه ترسم تموم شد؛ به خودم گفتم یاد حرف تراپیستت بیوفت(دیگه وقتشه اسمت رو عوض کنیم و بزاریم چالش رفیعی😂)
اسم من همیشه با چالشهای مختلف و یهویی گره خورده
پس خانم چالش بلند شو و استارت بزن🤚
قرار شد راجب شرایط خودمون که باعث شد وارد گروه وبسیما بشیم بنویسیم. اول نفر تو گروه گفتم داوطلبم🤚 ولی بعدش گفتم وقتی دقیق نمیدونستی چرا قبول کردی؟
آخه بین همهی بچهها کم.تجربهترین من بودم، کسی که کار تخصصی راجب فضای مدیا و سئو انجام نداده و حتی تجربههای کاری و تحصیلی که بقیه بچهها هم داشتن رو نداشته…
ولی برام جالب بود که خیلی اتفاقی آقای اسماعیلی برام کامنت گذاشته بود و گفته بود که شما همین الان هم نویسندهی خوبی هستی
برام شد انگیزه برای ادامه دادن
پس تلاشم رو بیشتر از همهی بچهها کردم؛ شروع شد همهی شب بیداریا، همهی کم خوابیدنها و زیاد کار کردنها.
دقیقا از همون هفتهی اول کارآموزی جواب تست سرطان مامان مریم(مادرشوهرم) اومد که مثبت بود!
این برام یکی از بزرگترین وحشتهام بود(اینکه کسی که برام عزیزه مریض بشه اونم مریضی ترسناکی به اسم سرطان)
پس تلاشم از قبل هم بیشتر شد چون باید برای مامان دنبال دکتر و آزمایشگاه و اینچیزا میبودم و کارهای کارآموزیم
برای من هر دوتای این موضوعات مهم بودن یکی خانواده بود و اونیکی کار و پیشرفتی که براش کلی تلاش کرده بودم.
این هفته با entity آشنا شدم؛ میشه گفت یه چیز پایه ولی مهم تو نوشتن، چه مقاله و چه داستان!
یه زمانی همکاری داشتم که خیلی ازش چیزای مختلف و کاربردی یاد گرفتم یکی از حرفای همیشگی که میگفت این بود که اتفاقات و حادثهها از دور ترسناکتر هستن ولی وقتی رخ میدن به خودت میای و میبینی دیگه مثل قبل ازش نمیترسی.
راست میگفت من الان وسط چالشهایی بودم که یروزی ازشون میترسیدم
ولی بجای فرار کردن با همهی اونها مواجه شدم
امتحان فتوشاپ، امتحان جهاد دانشگاهی، کارآموزی و مریضی مامان ولی من که قرار نیست کم بیارم پس ادامه میدم
این هفته کنار همهی چیزهای جدید یه چیز دوستداشتنی یاد گرفتم که برای من که عاشق نوشتن و کتابخوندنم جالب و هیجان انگیزتره به نظرم
برای من entity میشد غرق شدن تو دنیای بیانتهای نوشتن، مثل یه فرهنگنامه که برای هر لغت معنیها و توضیحات مختلفی داره، یعنی انقدر اطلاعات داشته باشی که حرف تکراری نزنی و حرفات همیشه جدید و جالب باشن📚
این هفته به گروههای سه نفره تقسیم شدیم و شاید بزرگترین چیز وقتی که تازه وارد یه شرکت یا جمعیت میشی اینه که بخوای کار گروهی انجام بدی
چون آدمها موقع کار گروهی ممکنه خیلی با زمانی که فردی کنارشون فعالیت میکنی متفاوت باشن؛ دقیقا اتفاقی که برای من افتاد…
با بچههایی که همگروه بودم داستان متفاوت شد مخصوصا که اولش فکر میکردم قراره اونا، چون تجربشون بیشتر هست، به من سخت بگیرن و من باید همش بدوام تا به اونا برسم
ولی برعکس شد
چون اول که قرار شد هرکی جدا بنویسه و آخرش بتونیم نوشتههای همدیگه رو اصلاح کنیم تا بهتر بشه ولی یکی از بچهها براش مهم بود که مهمون داره و باید بره ییلاق و اونیکی هم چون کلاسهای مختلفی میرفت نوشتن و تولیدمحتوا براش کسل کننده بود
خیلی شوکه شدم انگار یهو حس کردم من دارم اضافه تلاش میکنم و شاید ذوق و هیجان اضافهای برای کارآموزی دارم
زنگ زدم به دوستم و شرایط و بهش گفتم و بهم گفت تو اشتباه نمیکنی و اتفاقا کار درست رو تو انجام میدی که برای کاری که دوست داری همهی تلاشت رو میکنی و دنبال پیشرفتی
حالم خوب شد به خودم گفتم درست میشه این اتفاق ممکنه برای هر کس بیوفته و ناخواسته نتونه تو فعالیت گروهی همراهی کامل داشته باشه ولی تو اولویتت رو بزار روی کاری که باید تحویل بدید و حتی کارهای ناقصی که مسئولیتش با تو نیست و به کامل شدن پروژه کمک میکنه رو انجام بده چون مهم پروژهای هست که باید تحویل بدید🤞
ولی اتفاقی پستی از خانم شریفی تو لینکدین رو دیدم که گفته بود حتما اگر اتفاقی میوفته تو محل کار شفاف باشید و بگید چون بقیه نمیتونن ذهن شما رو بخونن
پس تو جلسهی پرسش و پاسخ با کلی عذابوجدان گفتم که مجبور شدم کار گروهی رو تنها انجام بدم…
انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد و شفاف بودم تو جمع کاری جدید
همیشه وقتایی که بحث از فیلترینگ میشد و اعتراض میکردم اطرافیان میگفتن حالا آدم اینستا نره اتفاقی نمیوفته یا اینکه میگفتن مگه تو کار و زندگیت وصل به فیلتر شدن سایتها هست؟
و حالا من احساس لذت داشتم
آره شاید خندهدار باشه ولی احساس میکردم اگر از امروز بخوام حداقل تو جمع خانوادگی اعتراضی بکنم با دلیل و منطق میتونم بگم که کارم رو فیلتر کردن بهم ریخته مثلا وقتی برای پیدا کردن یه تعداد عکس معمولی به کلی سایت فیلتر شده برخورد کردم از Microsoft designer بگیر تا هزارتا سایت عکسهای هوشمصنوعی..
ولی مهم این هست که پریسا کم نمیاره😎
پس شروع کردم بیشتر از قبل گشتن و یاد گرفتن، از گشتن دنبال فیلترشکن بگیر تا پیدا کردن هر سایتی که فیلتر نباشه و به خودم گفتم دنیای اینترنت هیچوقت نمیتونه کاملا بسته و محدود باشه پس بگرد و پیدا کن حالا که تو خانواده حرفی برای گفتن داری باید تو کارآموزی هم حرف برای گفتن داشته باشی
پس پاشو که وقت لوس شدن نیست😉
الان وقت تلاش کردن و کار کردنه هر موقع که فرصت لوس شدن و استراحت کردن بود خودم خبر میدم که دکمه لوس شدن رو فعال کنی😂
این هفته به خودم گفتم که حتما تو جلسه از خانم شریفی بپرس اولین آزمون قراره کی برگزار بشه؟ ولی خود خانم شریفی زودتر جواب داد و گفت که ۱۰ تیر امتحان هست😬
واااااااای نه این هفته خیلی شلوغم میترسم که نرسم خودم رو واسه آزمون آماده کنم دوتا تولد که باید کاراشو خودم انجام بدم، عروسی دخترخالم اونم تو شهرستان و از همه مهمتر دکتر مامان که گفته باید بریم MRI تا بتونه برای روند درمان تصمیم قطعی بگیره و یا جراحی انتخاب بشه یا پرتودرمانی و شیمیدرمانی
چقدر یه درمان میتونه اسمش ترسناک باشه؛ مثل کابوس میگذره این روزها تو خونه نمیتونم حتی به اون لحظه که دکتر میخواد جواب رو بگه فکر کنم و به خودم دلداری میدم و میگم میرید و دکتر میگه اشتباه شده و همه خوشحال برمیگردید خونه
ولی فعلا که هیچ اتفاق قطعی نیفتاده پس باید برنامهریزی کنم تا هم به کارهای فردی و شخصیم برسم، هم به خانواده و هم به کارم و برنامههای کارآموزی
و اتفاق شوکه کننده اونجا بود که خانم شریفی گفت بعد از آزمون از ۴ نفر خداحافظی میکنیم
وااااای نه!😟
حذف شدن از این گروه و این جمع قطعا چیزی نیست که الان بخوام تجربش کنم چون وسط همهی این شلوغیها میتونه بهم حس زنده بودن و زندگی کردن بده
چون پریسا حداقل تو ذهن خودم برابری میکنه با فعالیت کردن، برابری میکنه با کار کردن، برابری میکنه با فعالیتهایی که ممکنه هرکس دیگهای رو از پا دربیاره اما پریسا پر قدرت ادامه میده و اتفاقا جایی که همه کم میارن این پریسا هست که مردونه پای کار میمونه
نمیدونم وقتی هفتهی ششم دوره شروع بشه پریسا عضوی از این سیاره هست یا نه ولی اینو میدونم که این دوره و این آدمها تونستن تو این ۵ هفته اندازهی ۵ ماه پریسا رو ارتقا بدن و ازش یه نسخهای بسازن که مدتهای زیادی ازش خبری نبود، نسخهای که بازم برای یاد گرفتن چیزای جدید تلاش کنه و کم نیاره، همون پریسایی رو دوباره برگردونه که از کار کردن لذت میبره و آخر شب که میشه با احساس رضایت میخوابه چون خیالش راحته که تو روزی که گذشت مفید بود و همهی تلاشش رو کرده و پیش وجدان خودش سربلند هست
شاید این روزهایی که گذروندم و میگذرونم بیشتر از همه منو یاد شازده کوچولو میندازه
شازده کوچولویی که روی سیارهی جدید چیزای جدید یاد گرفت و براش کلی خاطره موند، دوستای جدید پیدا کرد و سفر جدیدی رو شروع کرد
صدای شاملو میپیچه تو گوشم که با اون صدای عمیق و پراحساس داره شازده کوچولو میخونه و منم با چشم بسته دارم اون فضا رو برای خودم تجسم میکنم
ولی این بار بجای شازده کوچولو، پریسا داره روی سیارههای جدید راه میره و تجربه کسب میکنه
و حالا وقتشه که جملهی معروفی که روباه به شازده کوچولو گفت رو پریسا به خودش بگه: تنها با قلب میتوان دید. آنچه به چشم دیده میشود، پوچ و ناچیز است.
هدف اصلی بازگشتی به خویشتن و کودکی است.