تازگی برای هزارمین بار در باب گرویینگ آپ دفترم را صفحه سیاه کردم. همان فکرهای سیاهی که روزهای سیاه به مغز آدم هجوم میارن و آدم یکهو به تمام رویاها و فکرها و هدف های توی ذهنش نگاه میندازد و مثل یک پیرمرد هفتاد ساله مسخرهشان میکند.
بعد با خودم فکر کردم که بسیارخب، اما یکم زیادی تو این مسئله دست و پا نمی زنم؟ حتی شاید مرحله ی هولدن را هم رد کردهم.
توی همین فکرها یاد انیمیشن Willoughbys افتادم. یاد روزی افتادم که دیدمش ولی حاضر نشدم برای دخترخاله ی چهارسالهام بگذارمش.
اگر میخواهید انیمیشن را ببینید این پاراگراف را اسکیپ بگیرید*
منظورم این است که، اگر انیمیشن را دیده باشید شاید به این فکر کرده باشید که این انیمیشن، اصلا مانند آن های دیگر نیست. اصلا شاد نیست و حتی پایانش را هم کاملا نمیتوانیم بگوییم شاد و خوب و خوش است. گربهی راوی اول هشدار میدهد که اگر دنبال یک داستان شاد هستید این انیمیشن را نبینید. اما به هرحال، آدم از سر تا ته فیلم دلش به حال بچه هایی که آنقدر ایگنور شده اند که خوشحالیشان را در یتیم کردن خودشان میبینند، میسوزد. و اینکه تقریبا در هیچ کارتونی کشته شدن شخصیت ها_مخصوصا اصلی ها_ نشان داده نمیشود. با این حال، طنز تلخ ماجرا اینجاست که نهایتا ما باید از خورده شدن آن پدرومادر توسط کوسه خوشحال شویم.
پایان اسپویل
مسئله اینجاست که من میخواستم حقیقت را از دخترخاله ام پنهان کنم. ما به بچه ها نمیگوییم که بله ممکن است چنان مادرپدرهای بدی وجود داشتنه باشند که بچه هاشان خوشحالی را در یتیم شدن ببینند. ازشان پنهان میکنیم که مادربزرگ پیرشان کجا رفته، بهشان میگوییم دندانشان را زیر بالششان بگذارند تا صبح پری دندان برایشان جایزه بیاورد. ترجیح میدهیم فکر کنند چون عجله داریم برایشان اسباب بازی پشت ویترین آن مغازه را نمیخریم نه به خاطر اینکه ته جیبمان آنقدر نیست که به ته ماه بکشد.
و بعدش، وقتی بزرگ میشوند، یکهو ملاحظه را کنار میگذاریم و شروع میکنیم حقیقت را تو صورت هاشان پرت کردن. اخبار را آنقدر بلند بلند میخوانیم تا بچه بفهمد حقیقتا دارد توی لجن زندگی میکند نه دنیایی که درش پری ها یواشکی جایزه میآورند.
این قسمت از بزرگ شدن است که از همه بیشتر درد دارد. و شاید، نتفلیکس کار درستی میکند که از همین اول، حقیقت را به نمایش در میآورد. و تازه میدانید چیست؟ شاید حتی آخرش هم نرسید به زندگی کردن در کارخانه شکلات سازی کنار کسانی که دوستتان دارند.
فقط اینکه، بچه ها ظرفیتش را دارند؟ کدامش کم-دردناک تر است: رو به رو شدن با حقیقت از همان اول اول و هیچوقت رویاهای شاد نبافتن یا دادن حداقل چند سالِ شاد به بچه ها و بعد پرت کردنشان توی مرداب زندگی؟
این سخنرانی مَدلین سریال بیگ لیتل لایز است. آنجا که همهی پدر مادر ها نگران بچهشان هستند از آنجا که توی مدرسه درباره ی یخ های قطبی و گازهای گلخانه ای و پایان دنیا به بچه هاشان گفته اند که باعث بیهوشی بچهای از نگرانی شده:
تغییرات آب و هوایی مهمه. واقعا مهمه. ولی برای بچه های کلاس دومی بیش از حد سنگینه. شاید کل دنیا نابود شه، لازمه اونا بدونن؟میدونین بخشی از مشکل اینجاست که ما به بچه هامون دروغ میگیم. سرشونو پر از قصه های بابانوئل و داستان های پایان شاد میکنیم. وقتی که تقریبا همهمون میدونیم، پایان بیشتر داستان ها فاجعهست. درسته؟ بیاین واقعبین باشیم: برای بیشتر آدما، داستان های پایان شاد زیادی وجود نداره. حالا چه تغییرات آب و هوایی باشه، چه تفنگ توی مدرسه. و حالا بچه هامون ترسیدهن. از مدرسه رفتن ترسیدهن، از تیر خوردن ترسیدهن.ما اونارو آماده نمیکنیم! سرشونو پر از پایان های شاد و داستان های شاد و دروغ میکنیم. و بهشون میگیم “همه چی خوبه” یا “مشکلی پیش نمیاد” . و به خودمون هم میگیم. به خودمون میقبولونیم مشکلی پیش نمیاد. ولی اینطوری نیست.باید به بچه ها بگیم که زندگی یه خیال باطله و اوضاع بیشتر اوقات بر وفق مراد پیش نمیره.و اینکه، نمیشه فقط بخشی از حقیقت رو بگین؛ باید تمام حقیقت رو بهشون بگین.
بعد از تمام این ها، به این نتیجه رسیدم که حالا حالا ها این انفجار های دفتر سیاه کن در باب بزرگ شدنم به این زودیها تمام نمیشود. حداقل نه تا وقتی که تبدیل به یکی از آن آدم بزرگ های شازده کوچولو شوم و بتوانم خودم را تا ته در روزمرگی غرق کنم.
اینجا هم میتوانید بخوانید.