_PARNIAN_
_PARNIAN_
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

زاری در باب بزرگ شدن، یک چرخه‌ی‌ بی پایان

تازگی برای هزارمین بار در باب گرویینگ آپ دفترم را صفحه سیاه کردم. همان فکرهای سیاهی که روزهای سیاه به مغز آدم هجوم میارن و آدم یکهو به تمام رویاها و فکرها و هدف های توی ذهنش نگاه می­ندازد و مثل یک پیرمرد هفتاد ساله مسخره‌­شان می­کند.

بعد با خودم فکر کردم که بسیارخب، اما یکم زیادی تو این مسئله دست و پا نمی زنم؟ حتی شاید مرحله ی هولدن را هم رد کرده‌­م.

توی همین فکرها یاد انیمیشن Willoughbys افتادم. یاد روزی افتادم که دیدمش ولی حاضر نشدم برای دخترخاله ی چهارساله­‌ام بگذارمش.

اگر میخواهید انیمیشن را ببینید این پاراگراف را اسکیپ بگیرید*

منظورم این است که، اگر انیمیشن را دیده باشید شاید به این فکر کرده باشید که این انیمیشن، اصلا مانند آن های دیگر نیست. اصلا شاد نیست و حتی پایانش را هم کاملا نمی­‌توانیم بگوییم شاد و خوب و خوش است. گربه­‌ی راوی اول هشدار می­‌دهد که اگر دنبال یک داستان شاد هستید­ این انیمیشن را نبینید. اما به هرحال، آدم از سر تا ته فیلم دلش به حال بچه هایی که آنقدر ایگنور شده اند که خوشحالی­‌شان را در یتیم کردن خودشان می­‌بینند، می‌­سوزد. و اینکه تقریبا در هیچ کارتونی کشته شدن شخصیت ها_مخصوصا اصلی ها_ نشان داده نمی­‌شود. با این حال، طنز تلخ ماجرا اینجاست که نهایتا ما باید از خورده شدن آن پدرومادر توسط کوسه خوشحال شویم.

پایان اسپویل

مسئله اینجاست که من می­‌خواستم حقیقت را از دخترخاله ام پنهان کنم. ما به بچه ها نمی‌گوییم که بله ممکن است چنان مادرپدرهای بدی وجود داشتنه باشند که بچه هاشان خوشحالی را در یتیم شدن ببینند. ازشان پنهان می­کنیم که مادربزرگ پیرشان کجا رفته، بهشان می­‌گوییم دندانشان را زیر بالششان بگذارند تا صبح پری دندان برایشان جایزه بیاورد. ترجیح­ می‌­دهیم فکر کنند چون عجله داریم برایشان اسباب بازی پشت ویترین آن مغازه را نمی­‌خریم نه به خاطر اینکه ته جیبمان آنقدر نیست که به ته ماه بکشد.

و بعدش، وقتی بزرگ می‌­شوند، یکهو ملاحظه را کنار می­گذاریم و شروع می­‌کنیم حقیقت را تو صورت هاشان پرت کردن. اخبار را آن­قدر بلند بلند می­‌خوانیم تا بچه بفهمد حقیقتا دارد توی لجن زندگی می­کند نه دنیایی که درش پری ها یواشکی جایزه می‌آورند.

این قسمت از بزرگ شدن است که از همه بیشتر درد دارد. و شاید، نتفلیکس کار درستی می­‌کند که از همین اول، حقیقت را به نمایش در می­‌آورد. و تازه می­‌دانید چیست؟ شاید حتی آخرش هم نرسید به زندگی کردن در کارخانه شکلات سازی کنار کسانی که دوستتان دارند.

فقط اینکه، بچه ها ظرفیتش را دارند؟ کدامش کم-دردناک تر است: رو به رو شدن با حقیقت از همان اول اول و هیچوقت رویاهای شاد نبافتن یا دادن حداقل چند سالِ شاد به بچه ها و بعد پرت کردنشان توی مرداب زندگی؟

این سخنرانی مَدلین سریال بیگ لیتل لایز است. آنجا که همه­‌ی پدر مادر ها نگران بچه­شان هستند از آنجا که توی مدرسه درباره ی یخ های قطبی و گازهای گلخانه ای و پایان دنیا به بچه هاشان گفته اند که باعث بیهوشی بچه‌ای از نگرانی شده:

تغییرات آب و هوایی مهمه. واقعا مهمه. ولی برای بچه های کلاس دومی بیش از حد سنگینه. شاید کل دنیا نابود شه، لازمه اونا بدونن؟می‌­دونین بخشی از مشکل اینجاست که ما به بچه هامون دروغ می‌­گیم. سرشونو پر از قصه های بابانوئل و داستان های پایان شاد می­‌کنیم. وقتی که تقریبا همه‌مون می‌دونیم، پایان بیشتر داستان ها فاجعه‌­ست. درسته؟ بیاین واقع‌­بین باشیم: برای بیشتر آدما، داستان های پایان شاد زیادی وجود نداره. حالا چه تغییرات آب و هوایی باشه، چه تفنگ توی مدرسه. و حالا بچه هامون ترسیده‌­ن. از مدرسه رفتن ترسیده‌­ن، از تیر خوردن ترسیده­‌ن.ما اونارو آماده نمی­‌کنیم! سرشونو پر از پایان های شاد و داستان های شاد و دروغ می­‌کنیم.  و بهشون می­‌گیم “همه چی خوبه” یا “مشکلی پیش نمیاد” . و به خودمون هم می­‌گیم. به خودمون می‌­قبولونیم مشکلی پیش نمیاد. ولی اینطوری نیست.باید به بچه ها بگیم که زندگی یه خیال باطله و اوضاع بیشتر اوقات بر وفق مراد پیش نمی‌­ره.و اینکه، نمیشه فقط بخشی از حقیقت رو بگین؛ باید تمام حقیقت رو بهشون بگین.

بعد از تمام این ها، به این نتیجه رسیدم که حالا حالا ها این انفجار های دفتر سیاه کن در باب بزرگ شدنم به این زودی­‌ها تمام نمی­‌شود. حداقل نه تا وقتی که تبدیل به یکی از آن آدم بزرگ های شازده کوچولو شوم و بتوانم خودم را تا ته در روزمرگی غرق کنم.

اینجا هم می‌توانید بخوانید.

بزرگ شدن
Reader and( Wanna be )a writer. INTP :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید