مریم گمار
مریم گمار
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

شعرسپید مریم گمار




ایستاده ای بر شکاف رگ ها
خیره بر اتفاق نیفتاده
بالا می روی لخته های نور را،
بگو چگونه نشستی بر حواس تنم!
که پیراهنم گُر گرفت
از نشئگی چشم هایت
و سایه های بلندت
از درز پوستم گذشت؛
و من چگونه ورق خوردم
بر صراحت خواب هات
که شکل تو را آویختم بر جنبش نورها.

حالا چطور از روشنایی برگردم؟
که با ریشه های تو
منشور می شوم!

بگو از اِنکسار کدام اضلاع
به نبض جنون می رسم
که رِد انگشتانت نَمانَد
بر اندام زمین

ببین!
که ممنوعه ام گریخته از عادت،
بر ساحت آغوشت.

ای روشنایی بالنده
در گلوگاه پنجره!
ببین که لبانت
رسیده به غشای گردن،

هنوز می پرسی،
چرا در حدود رگ هام شناوری؟

#مریم_گمار


مریم گمارشاعران معاصرشعرسپیدشعرخوب
شاعر و منتقد ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید