Master of fear
Master of fear
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

آزمون حقیقت(پارت پایانی )

میخواستم از دیدن جنازه ی پدربزرگم غش کنم که متوجه شدم که درختان آن جنگل به طور عجیبی چشمانی دارند که داره ازشون خون میچکه

یک لحظه انگار یکی توی ذهنم بهم گفت از کجا میدونی که داری واقعیت رو میبینی فکر کردم دارم خواب میبینم. چند بار توی گوش خودم زدم اما بیدار بودم !

برگشتم و می خواستم به پدربزرگم نگاه کنم که دیدم پدربزرگم کنار یکی از مراقب های سالن امتحانات ایستاده همونی که با چاقو تیز کن میومد سمتم

یک داد بلندی زدم و افتادم روی زمین .

هم ترسیده بودم هم کمی خوشحال بودم !

خوشحال بودم که پدربزرگم زندست از طرفی میترسیدم که چطوری زندست و چرا کنار اون مراقب ایستاده و داره با لبخند شیطانی به من زل زده و کاری نمیکنه .

یک لحظه پدربزرگم آمد سمتم ترسیدم میخواستم از روی زمین بلند شم و فرار کنم که متوجه شدم اون راه نمیره !! بلکه روی هوا ایستاده ! خودم هم همینطور بودم !

من و پدربزرگم طلسم شده بودیم و تبدیل به روح شده بودیم!

ترسم کمتر شد

میدونستم چون تبدیل به روح شدم

پدربزرگم اومد و همه چیز رو برام تعریف کرد

اون گفت

هر سال توی مدرسه یکی از دانش آموزان قربانی آزمون حقیقت میشه و بعد از اینکه میمیره آزمون حقیقت روحش رو تسخیر میکنه و تبدیل به یکی از خدمتکار های خودش میکنه !

اون گفت تصوری که تو از آزمون حقیقت داری این نیست که اون فقط یک برگه است ! بلکه اون برگه ای که تو امتحان دادی خودش یکی از خدمتکارهای آزمون حقیقت بوده!!!

حتی خون دماغی هم که تو کرده بودی و اون شربت بی مشخصات همه ی اینها خدمتکار های آزمون حقیقت بوده !!!

آزمون حقیقت در واقع یک شیطان خبیث و وحشت ناکه که هر سال یکی رو قربانی خودش میکنه

منم توسط این آزمون به این شکل دراومدم

برام خیلی سوال پیش اومد و همرو یک نفس پرسیدم

گفتم

پدربزرگ تو این همه اطلاعات رو از کجا داری؟

بعد تو خودت گفتی هر سال توی مدرسه یکی قربانی میشه مگه تو مدرسه میرفتی؟

اون مراقبی که کنار پدربزرگم ایستاده بود با ترس و لرز بهم گفت این چه سوالیه که میپرسی

خیلی ترسیده بود

پدربزرگم یک لحظه لبخند شیطانی زد و شروع کرد به خنده و با یک صدای اصلیش به اون خدمتکارش گفت

بزار جواب سوالش رو بدم

و بعد چهره ی واقعیش رو نشون داد و گفت

در واقع من آزمون حقیقت هستم یو ها ها ها ها ها ها ها

و الان تو یکی از خدمتکارای من هستی

خیلی ترسیده بودم و حقیقت این داستان ترسناک رو فهمیده بودم

الان خودم هم یکی از خدمتکار ها هستم و مجبورم دستورات اربابم را اطاعت کنم .

آزمون حقیقتطلسم شدهداستان ترسناک
😈👻کانال من پر از داستان ترسناک و مرموزه 👻😈 👍اگه داستان ترسناک دوست داری به کانال من یک سر بزن 👍 👻😱این کانال نمیزاره شب خوابت ببره😱👻
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید