ترسناک ترین خاطره ی من از امتحانات مدرسه ، درس نخوندنم نبود!!
بزارید از اول توضیح بدم
یک روز توی خرداد رفته بودم امتحانات ترمم رو بدم و جالبیش اینجا بود که تنها امتحانی که براش نشسته بودم و وقت گذاشته بودم همون امتحان بود اما.....
اما این امتحان خیلی برام عجیب بود !
همیشه اول امتحاناتم در سالن امتحانات قران میخوندن
اما اینبار بدون هیچ چیزی شروع کردن به پخش کردن برگه ها
ومن حتی یک دونه از اون مراقب ها رو هم نمیشناختم همشون خیلی عجیب و مرموز بودن شبیه به خوابی که شب قبلش دیده بودم ...
بزارید تعریف کنم
شب قبلش من خواب پدربزرگ فوت کردم رو دیدم اما مثل همیشه نبود !
صورتش رو انگار کسی با چاقو زخم کرده بود و دستاش رو مثل زامبی به سمت من بلند کرده بود
و تنها یک جمله بهم گفت من توسط آزمون حقیقت به این شکل در اومدم!!!
که یک دفعه از خواب پریدم و بیدار شدم وقتی صورتم رو شستم دیدم از بینی من داره قطره قطره خون میچکه و..............
این داستان ادامه دارد.........