صدای راه رفتنش توی سر من میپیچید که یک دفعه بی هوش شدم
حدود ۱۰ دقیقه بعد به هوش اومدم اما ظاهرا دوباره خون دماغ شده بودم و با خون دماغ خودم یکی اسمم رو بالای برگه نوشته بود
ترسیدم
دیدم این امتحان چند تا برگه داره
یک دفعه یک عکس تاری روی صفحه ی ۲ امتحانم ظاهر شد و کم کم شروع کرد به واضح شدن
اون عکس پدربزرگ من بود دقیقا همونی که توی خواب دیده بودم یک دفعه اون عکس شروع کرد به حرف زدن و دوباره گفت من توسط آزمون حقیقت به این شکل در آمده ام
که عکس یک هو ناپدید شد !.
یکی از مراقب ها با صدای ترسناک و غرنده به من گفت
شروع کن به انجام دادن امتحان
خیلی ترسیده بودم و داشتم ناخن های خودم رو میجویدم که دیدم یک خودکار توی جیب منه
اما این خودکار به جای جوهر از خون پر شده بود
با هزار بد بختی شروع کردم به حل کردن اون امتحان به امید اینکه وقتی تموم بشه برمیگردم خونه
اما خبر نداشتم که میخواد داستان از اینجا شروع بشه .............
این داستان ادامه دارد.................................