این آزمون به این روش بود که تمام حقیقت های من را نوشته بود و من فقط باید آنها را تایید میکردم
حدود ۲۰ دقیقه من با ترس و لرز با اون خودکاری خونی امتحان رو نوشتم و تمومش کردم
وقتی تموم کردم هنوز یک ثانیه نگذشته بود یک صدای زنگ خطر خیلی وحشتناکی پخش شد و همه ی مراقب ها ، معلم ها و حتی دوستانم به سمت من برگشتند و شروع کردن به خواندن یک شعر انگلیسی همهی دوستانم صورتشان مثل پدربزرگ شده بود
خیلی صحنه ی بدی بود
میخواستم از هز طرف فرار کنم یکی روبرویم ظاهر میشد که یک دفعه شعرشان تموم شد!!
همه ی همکلاسی هایم کنار رفتند و یکی از مراقب ها که ترسناک ترین صورت را داشت ، داشت به سمت من میامد و یک چاقویی تیز میکرد
یک دفعه یک ریتم ترسناک پخش شد و او دنبالم کرد
دنبالم کرد که در آخر چاقو را پرت کرد و به پایم خورد
پایم زخمی شده بود و دیگر توان راه رفتن را نداشتم که بیهوش شدم
وقتی به هوش آمدم دیدم که کنار جنازه ی پدر بزرگم خوابیدم
نشستم دیدم که در یک جنگل ترسناک هستم
میخواستم از دیدن جنازه ی پدربزرگم غش کنم که ...............
این داستان ادامه دارد...............................................................