یک روز داشتم برای مسافرت وسایلم رو جمع میکردم . دیگه خسته شده بودم از این جا . خواستم برم و کمی استراحت کنم . انقدر صدای خسته کننده و آدم های تکراری دیده بودم خسته شده بودم .
بالاخره وسایل رو جمع کردم و خیلی سریع راه افتادم .
حدود ۲ ساعت رانندگی کردم و گرسنم شده بود و موقع ناهار بود اما....
اما یادم رفته بود که غذا هارو بردارم پس به راه ادامه دادم تا به یک رستورانی چیزی برسم
همینطور داشتم رانندگی میکردم و به دور و اطراف برای پیدا کردن رستوران نگاه میکردم که یک تابلوی پوسیده ی دیدم که روش نوشته بود
رستوران از این طرف
منم از خدا خواسته به سمت اونجا رفتم و رسیدم به رستوران اما
این رستوران ها با بقیه فرق داشت یک رستوران که آجر هایش خراب شده بود .
اما من چاره ای نداشتم رفتم و پرسیدم کسی اینجا نیست
یک پیرمرد گفت بفرمایید اینجا بشینید
بعد گفت چی میل دارید من هم منو رو نگاه کردم و یک غذا سفارش دادم اما وقتی میخواستم منو رو بذارم روی میز متوجه شدم یک لکه خون روی میزه !!!
ترسیدم و بلند شدم و میخواستم از اونجا برم بدون اینکه کسی متوجه بشه با خودم گفتم حالا یکمی گرسنگی بکشم بهتر از اینه که اتفاقی برام بی افته !
بلند شدم و آروم رفتم سمت ماشین
نزدیک ماشید شدم که دیدم ....................................
این داستان ادامه دارد................................................................