هیچ وقت اون ماموریتم رو یادم نمیره که ...................
من یکی از نیرو های ویژه ی پلیسم ! و طبق معمول به من یک ماموریت دادند اما این ماموریت به بقیه ی ماموریت ها فرق داشت راستش من و فرستاده بودن که بمیرم!
هیچ کس رو همراهم نمیخواستن بفرستن .
در واقع به من ماموریت دادند که یک سری آدم که به احتمال بیشتر شیطان پرستند دارن کار خلاف انجام میدهند مثل آدم ربایی و آدم کشی و منو فرستاده بودن که اونا رو از توی یک کلبه ای که به کلبه تاریکی معروف بود دستگیر کنم
اخه چرا من ! من از بچگی از جا های ترسناک بدم میومد . کلی به رئیسم اصرار کردم که قبول کرد و دو نفر رو گذاشت با من بیان.
باید حسابی مسلح میرفتیم پس همی چیز رو برداشتم که یک وقت صدمه نبینم !
همیچیز مثل چند مدل تفنگ ، یک عالمه خشاب و مخفی کردن چاقو در کفشم و ...
انقدری وسیله برداشته بودم که اگه من را ۱ ماه زندانی بکنند ، زنده بمانم .
دو روز رو خوابیدیم که حسابی آماده باشیم !
روز بعد بیدار شدیم و صبح زود حرکت کردیم ، تقریبا ساعت ۸ صبح حرکت کردیم.
راه خیلی طولانی بود و هر ۲ ساعت یکبار جا ها رو عوض میکردیم تا خسته نشیم . که تاریک شد و ما هم بغل زدیم و خوابیدیم که همون شب اول من کابوس دیدم .
یک کابوس دیدم رئیسم صورتش خونیه و حالش بده و از دندوناش خون میچکه و اون دو نفر که با من فرستاده مردن که یک دفعه یکی شروع کرد به کوبیدن شیشه ماشین و از صدای کوبیدن شیشه از خواب پریدم و دیدم که صبح شده که دیدم.....................................................................
این داستان ادامه دارد ................................................................