من که هوز تغییری نکرده بودم. با خودم گفته بودم که باید تغییر بکنم! اما هنوز کاری از پیش نبرده بودم... من که هنوز مثل قبل غرق گناه بودم.
همیشه به اصحاب حضرت غبطه میخورم. پیرمرد ۷۸ ساله چنان سر پا ایستاده که قامتش لرزه به اندام سپاهیان دشمن میاندازد. کسی که فضائلش دل بانو زینب را آرام میکند. آن وقت منِ جوانِ بیست و چند ساله، تا دو بار بر سینه میکوبم و کمی بالا و پایین میپرم، از نفس میافتم و ماهیچههای پشت ساق پایم درد میکشد و هنگام بالا رفتن از پلهها لنگ میزنم... به خودت بیا! کجای کاری؟ دیگری ۹۰ ساله است و برای آنکه نگویند پیر است، ضعف بدنیش را مخفی میکند. جوانان کربلا را که دیگر نگو... زره اندازه تن بعضیهایشان نبود.
نور خواهی مستعد نور شو، دور خواهی خویش بین و دور شو...
نور، سایه انسانها را از خودشان بزرگتر میکند. در جوار نور که قرار میگیرم گمان میکنم توانمندترم. پا از حد خودم فراتر میگذارم. فکر میکنم که لایق هستم. برای کارهای بزرگ نیت میکنم. امر بر من مشتبه میشود و اندوخته خود را بیش از آنچه هست میبینم و از او بیش از آنچه باید میخواهم. این نور، نه یک شمع کوچک است که سایه مرا کمی بزرگتر روی دیوار بیندازد، که بزرگترین نور بیهمتای هستی است و سایه مرا نیز بینهایت میکند.
من با توهم بینهایت بودن قدم برمیدارم. بیمهابا دست به انتخاب میزنم. مرتکب سرکشی میشوم و به سبب همین طغیان در عمل و گفتار، از نور دور میشوم. اما با این همه جهلم، با این همه کاستی و نادرستی... خداوند (در حق این حقیر لطف کرده) چشمانم را کور نکرده و به کوچک شدن سایه خویش آگاهم. هر بار که بُعد مکانم از نور، دلم را میلرزاند، به مدد توبه، دوان دوان به سویش باز میگردم. اما باز هم بزرگ شدن این سایه مرا در خیال فرو میبرد و از خود راضیم میگرداند.
منِ از خود راضی نالایق، آنچنان با صدایم گوش فلک را کر میکنم که بندگان خدا از من میرنجند. افسوس که کوزه وقتی پر است، کمتر صدا میکند. آه از این غرور و خودخواهی. شیطان را رها کردهام... من از شر خودم به شما پناه میآورم آفریدگارم، ای پروردگارم، ای پناهم، ای مونسم و ای نور... آه از خود بینی که فکر مرا آلوده کرده، گمان میکنم خاموشی و فراموشی هم آغوشند. ای کاش این نفس سرکشم دریابد که خاموشیِ این تن، خاموشیِ این زبان، خاموشیِ این شعلههای زبانهکش توشه سوز، مرا در نظر پروردگارم پر فروغ میکند، نه خاموش.
همیشه در تکاپو بودم تا این زخمها را از نظر دیگران بپوشانم. میخواستم تمثال بینقصی از یک انسان کامل باشم. بیهوده میکوشیدم. عبس... ابتر... اشتباه میکردم، اما دیگر نمیخواهم به اشتباهاتم ادامه دهم. میخواهم بگذارم زخمها دهن باز کنند تا بلکه مردم صدای این زخمها را بشنوند. شاید طبیب حاذقی از میانشان برخاست و با مهر طبیبانهاش دوای درد مرا معرفی کرد... شاید روزی برسد که زنده باشم و درمان درد خود را یافته باشم. شاید روزی همچون نام خودم پارسا باشم. شاید...
مگر چه کرده بودم؟ چه کاری از من سر زد که لایق نگاه ایشان شدم؟ چه اندوختهای داشتم که اجازه تعظیم به ایشنان به من عطا شد؟ یا حسین گفتنم واقعا روزی من بود یا لطف خاصه ایشان؟ آن لحظه که با جمع فریاد زدم کرببلا اثر کرد؟ لیلا را به اکبرش قسم دادم که جواب گرفتم؟ عباس را به یاد رقیه انداختم که توجهشان را جلب کردم؟ یا شاید موضوع مربوط به آن لحظهای است که حضرت مهدی را با انتساب به صدیقه طاهره صدا کردم! عزیز زهرا!
هر چه بالا و پایین میکنم، کار با خلوصِ نیتی نکردم. مگر میشود؟ یعنی برای هیچ بخشیده شدم؟ آن هم نه یک بخشیده شدن عادی. همه بدیهایم از یاد بندگان خدا هم رفته باشد...
یعنی ممکن است این آخرین محرم من قبل ظهور حضرتش باشد؟ ممکن است به جای اینکه حضورش را بالای سرم حس کنم، با او چشم در چشم باشم. میشود در چشمانش برق رضایت را ببینم؟ افتخار را ببینم؟ به نحوی که در دلشان به خدا بگویند که پروردگارا، نظاره کن که چه بندگانی داری! حظ میکنم از عزاداریشان برای جدم.
یعنی ممکن است روزی بگویند که این ها زینت من در دنیا هستند؟ ممکن است روزی مایه خجالت و آبروریزیشان نباشم؟ ممکن است خودم را از پلیدیها و پلشتیها وارهانم و کمر همت ببندم، نازک نارنجی نباشم و در راهشان خالصانه تلاش کنم؟ ممکن است دیگر خودم را نبینم؟ (نه کم است!) ممکن است روزی جز خدا نبینم؟