شیشه ها می شکنند... مانند همه چیزهای دیگر... مثل نماز، مثل خط، مثل قانون یا مثل
دل یک انسان.
و هرکدام را یکی می شکند. یکی را سفر یکی را یک خلافکار و دیگری را شاید یک
خطاط... اما شیشه مثل دل با حرف شکسته نمی شود با سنگ شکسته می شود...
در فضایی خالی از روشنایی و صد البته خالی از امید سنگ و شیشه دور هم می
چرخند و سنگ ها شیشه ها را می شکنند...
شیشه ای کوچک نیز مانند همه شیشه ها می شکست...
ثانیه به ثانیه شکسته و شکسته تر می شد و آنقدر شکست تا دیگر شیشه نبود کوهی بود
از سنگ...
حالا نوبت او بود...نوبت او بود تا بشکند...و آماده می شد... آماده نبردی نابرابر.پس
نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست تا نشنود. اما لحظه ای درنگ کرد. او نیز
روزی مانند آن شیشه هایی بود که قرار بود بشکند. ولی چه می شد کرد.سنگ ها
اختیار خود را نداشتند.
یک راه به ذهنش می رسید...اینبار نفسی عمیق تر کشید و چشمهایش را بیشتر از
همیشه بازکرد. و شروع کرد... تمام سنگ ها را شکست و خود نیز شکسته شد تا دیگر
شیشه ای مانند او نشود. و تنها ویژگی که باعث شده بود آن سنگ با دیگر سنگ ها فرق
داشته باشد این بود که او کوهی از سنگ نبود...کوهی بود از درد...کوهی بود از درد و
سختی و رنج و امیدی که تا روز آخر او را همچون سنگ جلوه داد.
ممنون که خواندید و خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم