
دیروز پنجشنبه بود.
دوباره مهمان نیکمت خالی و درخت بلوط شدم.
کلاغهای شیطون، بازیگوشی میکردند،
و من، آرام آرام، رفتم به تفکر و رویا...
دختری و پسری جوان، کمی آنطرفتر،
روی نیکمت نشسته بودند و در حال معاشقه بودند.
اما من غرق در زیبایی درخت بلوط بودم—
درختی که مثل چتر آرامش، سایهاش را بر جانم میانداخت.
گاهگاهی، از شیطنت کلاغها،
بلوطی از لای شاخهها بر زمین میافتاد.
و من، در حال نگاه عاشقانه با درخت بودم...
اما ناگهان، عبور و مرور غیرمنتظرهای نظرم را جلب کرد:
مادران سیاهپوشی را دیدم که آرام آرام،
به سمت سالنی میرفتند که صدای روضهای دلنشین از آن میآمد.
وای... صدای نوای «مادر... مادر...» بلند شد،
و دلم را با خودش برد.
جلسهٔ عزای مادر بود 💔🖤
بخودم آمدم.
چند آیهٔ الکرسی و فاتحه برای اموات اهل قبور خواندم.
نسیم سردی وزیدن گرفت،
اما من هنوز غرق نوای «مادر... مادر...» و ابهت درخت بودم.
Written by Parsa
Illustration by Microsoft Copilot (Kapalo)
!