پروا"
پروا"
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

تَمَنآ...

باد، موهایش را به بازی گرفته بود. آفتاب موهای قهوه‌ایش را روشن کرده بود. شن‌های داغ پاهایش را نوازش می‌کرد و موج های آبیِ دریا، ذهنش را به بازی گرفته بود.

هر چند قدم یک‌بار، خم میشد و صدفی سفید را از روی شن‌های داغ برمی‌داشت. اگر از صدف قبلی زیباتر بود، آن را نگه می‌داشت و صدف قبلی را رها می‌کرد.

هماهنگ با امواج، نفس می‌کشید. با هر دَم گره افکارش کورتر می‌شد و اشک‌هایش گرم‌تر .

به صفحه‌ی مقابلش چشم دوخت. سرمای رفتن خورشید بدنش را لرزاند...





آفتابدریاغروبدخترکمسرما
ماهـِ‌آسمون 🌙
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید