باد، موهایش را به بازی گرفته بود. آفتاب موهای قهوهایش را روشن کرده بود. شنهای داغ پاهایش را نوازش میکرد و موج های آبیِ دریا، ذهنش را به بازی گرفته بود.
هر چند قدم یکبار، خم میشد و صدفی سفید را از روی شنهای داغ برمیداشت. اگر از صدف قبلی زیباتر بود، آن را نگه میداشت و صدف قبلی را رها میکرد.
هماهنگ با امواج، نفس میکشید. با هر دَم گره افکارش کورتر میشد و اشکهایش گرمتر .
به صفحهی مقابلش چشم دوخت. سرمای رفتن خورشید بدنش را لرزاند...