حلقههای رنگارنگ پشت سیاهی پلکهایش حرکت میکردند. همهمه صداها بلند و بلندتر میشد. توان باز کردن چشمهایش را نداشت. احساس میکرد وزنهای سنگین روی صورتش افتاده است. نمیتوانست درست نفس بکشد. تمام این حالات در این یک ماه برایش طبیعی شده بود. این بار بدون ترس، بدون تلاش برای به دست آوردن ذرهای اکسيژن، خوابید. صداها کمتر و کمتر شد، حلقهها ناپدید و دنیای پیش روی چشمانش سیاه تر از سیاه شد.
زمان اعلام میکرد ۶۲ دقیقه گذشته است، اما برای او چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. صدای "پناه" بلند شد. پلکهای خستهاش را آرام باز کرد. تمام آرزویش این بود که دنیای مقابلش رنگی باشد. اما نه! فعلا ۱۰ روز تا چهلم خواهرش مانده بود. شاید بعد از آن درصدی از سیاهی روزگارش کم میشد. روح و جانش استراحت میخواستند. اما بی توجه به خستگی و گرفتگی گردنش، بلند شد. هوا تاریک شده بود و کابوس هایش به روشنی نزدیک. کورمال کورمال از اتاق خارج شد. صدای پناه سوهان قلبش بود. از اینکه هر دو ساعتی را خوابیده بودند خوشحال بود. هر دو از دلتنگی از حال رفته بودند و حالا کمی جان برای دلتنگی دوباره داشتند.
پناه را در آغوش گرفت. موهایش را نوازش کرد. اگر کلمهای حرف میزد گریهاش میگرفت. و این پناهش را بیتاب تر میکرد. پناه به سبد کنار تختش اشاره کرد، به میلهی تخت گیر کرده بود. بلند شد و سبد را بالا کشید و جلوی پناه گذاشت. دستش را زیر پلک هایش کشید تا مطمئن شود اشکی زیر چشمانش نیست. پناه مشغول بازی شد. آرام روی موهایش را بوسید و از اتاق خارج شد. نگاهی گذرا به پذیرایی انداخت. مادرش با صورتی خیس مشغول آشپزی بود. پدرش هم در خانه نبود. طاها روی مبل تک نفره نشسته بود. روبهروی اتاق پناه. محاسنش بلند شده بودند و نامرتب. کلافگی را در تک تک آدم ها و وسایل خانه حس میکرد. مادر زیر لب چیزی میگفت و مویه میکرد. طاها کلافهتر از قبل گفت:{خیلی بهت وابسته شده، اینطوری مدرسه هم نمیتونه بره. همش گریه میکنه و بهونه میگیره. ظهر هر کاری کردیم نخوابید. میگه باید کنار خاله باشم. نمیدونم باید چهطوری باهاش رفتار کنم. امشب مامان و بابام میان تا مشورت کنیم احتمالا باید پیش مشاور ببرمش.} دلش برای پناه کباب میشود. او هم کنار مبل تک نفره روی زمین مینشیند و به دخترکش نگاه میکند.
هوا تاریک تاریک شده بود. چراغهای خانه یکی در میان روشن بودند. ترسید، بلند شد و تک تک چراغ ها را روشن کرد. از شب بَدَش میآمد. از خوابیدن هم همین طور. این روزها خواب برایش فقط کابوس داشت. کابوس صورت کبود خواهرش! کابوس سکتهی تنها دوست و رازدارش! کابوس سرنوشت خواهرزادهاش!
پناه از اتاقش بیرون آمد. سبد صورتی را پر از اسباب بازی کرده بود. وانیل را در بغل گرفته بود. با یک دست، کشان کشان سبد را وسط پذیرایی گذاشت. تقریبا همهی عروسکهایش را داخل سبد ریخته بود. مادربزگ از آشپزخانه بیرون آمد. سر نوه اش را بوسید و کنارِ درِ آشپزخانه نشت. پناه دوباره به اتاقش رفت و چند عروسک دیگر آورد. مادربزرگ هنوز آرام نگرفته بود. طاها دستی روی محاسنش کشید و دخترکش را نظاره کرد. پناه، عروسک ها را کنار سبد گذاشت. پیراهن مشکی زیبایی به تن داشت. تا زیر زانوهایش بود. زیرش از ساتن و رویش از گیپور بود. با آستین های بلند توری. موهای خرمایی اش که تا روی شانهاش بود را با پاپیونی مشکی بسته بودند. پیراهن زیبایی بود اما حیف که برای مراسم مادرش پوشیده بود. برای مادری که ۸ سال از زندگی ۲۷ ساله اش سهم پناه بود!
پناه خالهاش را صدا زد و او را از فکر و خیال بیامان نجات داد. صدای پناه شیرین بود. صحبت کردنش قند در دلت آب میکرد. اما این چند روز بخاطر گریه و جیغهای مکرر صدایش گرفته بود. جیغ هایی که همه از جواب دادنش عاجز بودند. کسی نمیدانست، خواستهی این بچه را چگونه برآورده کند. مادرش را از کجا میآوردند تا او را در آغوش بگیرد و قصهی شبانه تعریف کند؟
پناه با دستان کوچکش تکهای از موهایش را پشت گوش فرستاد. با صدای گرفتهاش دوباه خاله را صدا زد و گفت: {اسباب بازیهامو اینجا گذاشتم، همه ی همه اش رو ......}
طاها نگران به دخترش که نفس نفس میزد، نگاه کرد. از جایش نیمخیز شد. فکر میکرد این حملات، حداقل برای امروز دیگر تکرار نمیشودند. پناه نفسی عمیق از بینیاش گرفت و با دهان خارج کرد. از استرس دستش را روی موهایش میکشید. طاها بلند شد و کنار دخترش نشست و دست او را گرفت:{ آروم باش بابا، آروم. چی میخوای بگی؟ جانم بابا ؟} پناه نگاه بغض آلودش را به پدر گرفت. وانیل در دستش مچاله شده بود.
+{ببین ... ببین من ... من وانیلم میدم حتی وانیل رو...}
طاها تپش نامنظم قلب دخترش را حس میکرد. خواست او را بغل بگیرد که پناه نگذاشت. اشارهای به سبد اسباب بازیاش کرد و ادامه داد:{همه رو میدم ... کُله این سبد ... بجاش ... } دستان عرق کردهاش را دوباره روی موهایش کشید و وانیل را روی زمین پرت کرد:{بجاش میتونم .... میتونم ... مامانم .... مامانم رو ..... ببینم ؟}
طاها کمرش خم شد. مادربزگ محکم تر روی سینهاش کوبید و عجز نوهاش را دید. خاله هم نفسش مثل پناه رفت. و کابوسهایش در بیداری زنده شدند. پناه بین شانههای پدرش گم شد. پیراهن طاها از اشکهای محبت ندیدهی دخترش خیس شد و مادرش خون گریه کرد. اسمش پناه بود. قرار بود پناه دل مادرش باشد! حالا کدام پناهی آتش دلِ بیپناه، پناه را خاموش میکرد؟
پ.ن.۱: اول اینکه امیدوارم به دلتون بشینه ♡ دوم، نمیدونم چرا تا قلم به دست میگیرم و شروع به نوشتن میکنم داستان به سمت غم و اندوه میره :) مثلا خاطرات پارچه ای قرار بود یه داستان شاد باشه اما خب....
پ.ن.۲: این داستان رو قبلا نوشته بودم و قرار بود خیلی وقت پیش بازنویسیش کنم اما اصلااا حوصله اش رو نداشتم، تا اینکه امروز نظر و یکی از پستهای پائیز جانم رو خوندم :)