گيسوان چون طلايم در جوانی بافتم
در خيال باطلی، گم گشتهام در قعر چاهی يافتم
گيسوان را، چون طنابی با دو صد چندان اميد
توی چاه انداختم
ليكن ندا آمد پديد
زلف تو ای دخترک، كوتاهتر، از بند چاه
چند بنشينی كه آيد يوسفت بر اوج ماه
رو به دنبال طلب، جای دگر
ور نه هر لحظه خوری، خون جگر
سر پر از سودا بود و پر مدعا
چشم و گوش بسته، كر و ناشنوا
پس نشستم تا شود مويم بلند
خام و نادان، چون ندانستم كه عمر آيد به سر
گيسوانم شد طناب اما سپيد
چونكه يوسف آن سپيدی را بديد
بر من و بر صبر من، جامه دريد
عاقبت آمد برون از قعر چاه
بر من آورد تحفهای از جنس ماه
دخترانی بینظير، گيسو بلند
شاد و خرم، با صلابت، سربلند
پروانه ساجدی (کپی با ذکر نام)