__parviiin__
__parviiin__
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

بیا حالی به خودمان بدهیم!

میدانی من عاشق آنهایی ام که مرا ورای دختربودن،یک انسان میبینند.

فارغ از محدوده ی سنی

یک بزرگسال میتواند مستانه بخندد چه اشکالی دارد؟

آنقدر ذوق میکنم وقتی میبینم اِلی ،دختر درسخوان همسایه

در کنار من آداب خانوادگی اش را فراموش میکند.

در پیاده روی خیابان گاه امکان دارد با پیرزن های غریبه که به صندلی هایشان تکیه زده اند سر صحبت را باز کنم.

دوست دارم یک خیابان را با پای خودم گز کنم و در میان مسیر بایستم و به عبور عابران نگاه کنم

با کفشهایشان ارتباط برقرار کنم

و از چهره هایشان،چیز بخوانم

عاشق فروشنده هایی ام که در انتخاب هایم ،تلاش نمیکنند نظر خودشان را هم بیان کنند.

مادرم اندکی اضافه وزن دارد اما وقتی با من به پیاده روی می آید میگویم، لیلی، مگر آدم چقدر زنده میماند که لذت جیگر خوردن با مادرش را از خودش بگیرد؟

بیخیال اضافه وزن...

بیا حالی به خودمان بدهیم.

آه که چقدر از "بیا حالی به خودمان بدهیم" های زندگی ام پشیمان که نه گاه خجالت میکشم.

تاخیر های کلاسی ام اغلب برگرفته از همین "بیا حالی به خودمان بدهیم" های لعنتی است.

نمرات منفی کارآموزی هایم ناشی از جیم زدن های یهویی در هوای بارانی است.

تقصیر من چیست که آسمان بی موقع گریه اش میگیرد؟

آدم ولخرجی نیستم اما گاه که میخواهم به خود حالی بدهم سر یک قاب پروانه

یا همان آباژور لیمویی

آه که چه پول ها حرام کرده ام تا روحم خوش بگذراند :/

بارها دیوانه خطاب شده ام سر اینکه با مریض ها بیشتر از یک بیمار ارتباط برقرار میکنم

یکی شبیه پدربزرگ من است

دیگری را مثل مادربزرگم میدانم

و امان از اتاق داروهای بخش...

آنقدر عاشق شیشه ها و ویال های این اتاقم که به خودم قول داده ام یک دکور ویال در خانه ی آینده ام بسازم.

اطرافیان من از همین "بیا حالی به خودمان بدهیم"آنقدر ذوق مرگ میشوند که گاه احساس میکنم وجودم برایشان الزامی است :||||

و همین اطرافیان در کلاس بهداشت روان ،مبحث بیماری های روان ،در جواب پرسش استاد که آیا تابحال یک بیمار روان دیده اید؟

مرا مثال میزدند و از قهقه روده بر میشدند.

من چاره ای جز تایید حرفشان نداشتم خصوصا زمانی که استاد رو به من گفت عزیزم! :)

مادرم اعتقاد دارد من پرستار خوبی نخواهم شد.

چون روحیه ی نانازی دارم.

اما او شخصیت دیگر مرا در نظر نمیگیرد .

میتوانم چنان منطقی و سنگدل به نظر برسم که باور نکنی این همان آدم "بیا حالی به خودمان بدهیم" است.

گاه در پاییز اگر درخت خودش را بتکاند تا مرا سر ذوق آورد ،ممکن است نتواند

باران ببارد

یا در آسمان دسته ای پروانه به پرواز در آیند.

امکان دارد مثل یک شهروند معمولی بی توجه به آنها از خیابان گذر کنم.

یا حتی امکان دارد درسخوان بشوم.

منظم بشوم.

و مثل یک دختر خانم متشخص در اجتماعات حاضر شوم.

با افراد به بحث بپردازم و خیلی جدی روی عقایدم پافشاری کنم.

این شخصیت برایم اعتبار زیادی جمع کرده است.

ولی میتوانم به جرئت بگویم "بیا حالی به خودمان بدهیم" چیز دیگری است.

وقتی با اِلی در بافت تاریخی یزد میگشتم،بی محابا.. زیر آواز زدم

یک نفر از پشت بام مرا تشویق کرد

و اِلی خجالت کشید :/

بیشتر بستگی دارد در کنار چه کسی نشسته باشم و هوا چگونه باشد

حتی طرز لباس پوشیدنم متفاوت میشود

رنگهای شاد و اشکال گل و پروانه وقتی در پوششم ظاهر میشود که در مود "بیا حالی به خودمان بدهیم"هستم.

میتوانم خیلی رسمی و خشک هم لباس بپوشم.

هرچند ثبات شخصیت ندارم اما تنها چیزی که مرا به این زندگی راضی نگه داشته است این است که قوانینی دارم که هردو شخصیت از آنها پیروی میکنند.

"بیا حالی به خودمان بدهیم" ها مرا ازین دنیا نجات میدهند.

مرا از قفس سرد هنجار ها میپراند به آسمان دور...

هرگز فراموش نمیکنم

هنگامی که یک نفر از من پرسید

خانم شما تا چد حد میتوانید با این "بیا حالی به خودمان بدهیم" ها از زندگی فرار کنید؟

واقعیت بر روی زمین است نه در آسمانها!

و من در پاسخ به او گفتم

تا زمانی که رهایی بهترین حس دنیاست،من چرا باید خود را به انحصار قوانین مزخرفتان در بیاورم؟

قوانینی که میگوید دخترها اگر بی آرایش باشند خیلی دیدنی نیستند

دخترها نباید بلند بخندند :|

دختر ها نباید ته نوشیدنی خود را با نی به سرعت بالا بکشند که صدا بدهد

دختر ها نمیتوانند درس نخوان های خوبی شوند :)

دخترها باید همیشه از دیدن سگ های گوگولی پاکوتاه ذوق کنند

دخترها باید عاشق کسی شوند که مثلث خونه ماشین شغل را داشته باشد.

و هزاران هنجار دیگر

میدانی گاه به خودم میگویم

سکان زندگی باید در دستان من باشد نه این هنجارها

"بیا حالی به خودمان بدهیم" قراری است بین من و این روح ناآرام

که گاه موفق میشود پروین را از روی کره ی زمین بردارد

و به آسمان پرتاب کند

"فکر بوییدن گل در کُره ای دیگر" حسی بود که اول بار سهراب آن را به زبان آورد.

و احساس میکنم که من آن را تجربه کرده ام!

به کرّات!

خصوصا در هوای اردی بهشت ماه :)

روانشناسیپرستاریشخصیتدخترهافمنیست
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه ی هیچ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید