دویدن را دوست داشتم اما تنفس را نمی شناختم، جاری ترین روزهای عمرم را پای شتاب گرفتن تلف کردم وقتی پنجره ها باز بود پرواز نکردم خب حالا کی چی مثلاً چهلتا رمان هم نوشتی بودی و حالا توی کلی کتابخانه شرف حضور داشتی کلی جوان مستعد نوشتن، از روی متن های روان و راحت تو برداشتهای خوبی داشته اند و مطالبشان را توی ضمیر ناهشیارشان خالی کرده باشند روی صفحه کلیدها، درست مثل دویدنی که ادامه ندادی آخ!چه می شد برگردی به ضمیرت و از پای پل تا سرچشمه ی رود بدوی و یک مسیر باز کنی تا بقیه هم دنبالت راه بیوفتند و بدوند از سرچشمه تا کنار رودخانه از دم در خانه اشان تا پای کوه ، سینه هاشان پر بشود از هوای پریدن و بعد پر از هوای فشرده از سلامتی نفس عمیق بکشند و کتابهایت را باز کنند و سر ذوق بیایند و بنویسند و باز گل کنیم و بازاری برای متن های پر از تنفس بوجود بیاید و راهگشای متن های ناتمام باشد