شروع شد و تمام نشد خط فرضی ناهشیار زندگی غریبه ای که آمده در قسمت سایه رنگ زندگی ام در همه لحظه ها که نبود و همین نبودن من را اذیت می کرد و اما بودنش را هم که سخت تحمل می کردم دستهایم را می بستم او هم دستهایش را می بست می گفتم تو چرا بجای باز کردن دستهای من دستهای خودت را هم می بندی و او فقط جوابهای فلسفی می داد گاهی هم ناسزا نمی گفت اما من می شنیدم و جوابش را که می دادم با خنده های هم کلاسی هایم در دانشگاه به خودم می آمدم و با چشمهای خون چکان استادی بی خبر رو برو می شدم که با فریاد می گفت: بیرون! توی راهرو می شنیدم که استاد در دلان فریاد می زد اگر ظرفیت فلسفه رو نداری برو به رشته مورد علاقه ات و دیگر از بس دور شده بودم صدایش را نمی شنیدم آه ای غریبه واژگان غریبه گردانت را رو دیوار دانشکده خالی کن بنویس"ما مثلث نبودم اضلاع ما در چنبره ی وزن روحمان سه ضلعی شد" حالا هر کسی می خواند از روی دیوار غریبه سازی می کند در نهان .... ادامه دارد.