در هنگام خواندن این کتاب به این فکر می کردم که حالِ کتاب پریشان است یا حال نویسنده در هنگام نوشتن کتاب پریشان بوده است یا نه، حال من در هنگام خواندنِ آن آشفته و پریشان شده است.
نویسنده کتاب خواهر خود را در اثر بیماری سرطان و در سن چهل و شش سالگی از دست می دهد، او سعی می کند تسلی دهنده خانواده اش باشد، اما هنگامی که می فهمد نمی تواند این کار را انجام دهد و بر غم و ناراحتی خود مسلط باشد ، درست لحظه ای که در جنگ با اندوه از دست دادن خواهرش شکست می خورد، به جای تسلیم شدن، وارد یک چالش خود ساخته میشود، چالش یکسال، هرروز یک کتاب!
او در این باره می گوید :
میخواستم خودم را در کتابها غوطهور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم.
او سعی می کند با خواندن کتاب ها و همراه شدن با شخصیت داستان ها، در نبرد با غم از دست دادن خواهرش پیروز داستان باشد، وی مرگ خواهر جوانش را ناعادلانه می داند و از دردِ منصفانه نبودن دنیا و زندگی سخن می گوید اما با خواندن کتاب سعی می کند زیبایی های زندگی را، از نو پیدا کند.
نقل قول سیریل کانلی از کتاب گور ناآرام که در کتاب آمده است :
کلمهها زندهاند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که به سوی آن.
خب، حالا چرا در ابتدا گفتم کتابی پریشان با نویسنده ای پریشان؟
این کتاب، روزانه نویسی های نویسنده است، نویسنده ای که تصمیم میگیرد هر روز یک کتاب بخواند!
انسان گاهی می خواهد کتاب بخواند و گاهی نه، زمانش را صرف انتخاب یک کتاب برای خواندن می کند، در این کتاب به طرز خسته کننده ای به معرفی تعداد زیادی کتاب پرداخته شده بود، نویسنده بیشتر از این که به داستان خود بپردازد، گریز های کوتاه و ناکافی به کتاب های دیگر زده و سعی در بیان کاربرد آن ها در زندگی خود و تاثیر آن ها بر فراموش کردن اندوهش داشت، اما از نظر من موفق نبود. کتاب توانایی همراه کردن من را با خود نداشت، شاید هم من نتوانستم با او همراه شوم اما به نظرم گزینه اول صحیح تر باشد.
اسم کتاب های مختلف و شخصیت های آنان و حتی نقل قول هایی از آن ها کل کتاب را در بر گرفته بود و خب برایِ منی که جز یکی دو تا، هیچکدام از آن ها را نخوانده بودم عذاب آور به نظر می رسید.
اما چیزی که باعث شد تا آخر کتاب را مطالعه کنم و آن را نصفه نگذارم، علاقه ی مشترک من و نویسنده به کتاب بود و جملات قشنگ و نقل قول هایی که درباره کتاب نوشته شده بود،من را تا آخر کتاب، پایِ آن نگه داشت، که آن ها را اینجا با شما به اشتراک می گذارم.
” امیلی دیکنسون، نوشته است «هیچ ناوی مثل یک کتاب ما را به سرزمینهای دور نمیبرد.» “
” کتابها به تجربهها فرصت بیان شدن و به درسها فرصت یاد گرفته شدن میدهند. “
” آیا تا به حال قلبت به خاطر تمام شدن کتابی به درد آمده است؟ آیا شده تا مدتها بعد از تمام کردن کتابی نویسندهاش همچنان در گوشَت نجوا کند؟
الیزابت مگوایر
درِ گشوده “
من این حس را موقع تمام شدن خیلی از کتاب ها و حتی فیلم ها داشته ام و با تمام وجود آن را درک می کنم.
” کتابها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی میبخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمیکنند، هرگز؛ “
” «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» “
” وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ “
” وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. “
” مردم کتابهایی را که دوست دارند به اشتراک میگذارند. آنها میخواهند حس خوبی که موقع خواندن کتابها احساس کردهاند یا ایدههایی را که در صفحات کتابها یافتهاند، با دوستان و خانواده سهیم شوند. خوانندۀ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. “
” چنان گرم و آرام بودم که گویی در جزیرهای خالی از سکنه نشستهام و هیچ چیزی ندارم بهجز یک صندلی ساحلی و کتابهایم. “
” چرا مردم اینقدر از فکر کردن میترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمیگذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر میکنم این چیزها قدمهای نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم. “
” کلمات شاهدی بر زندگیاند: آنها آنچه اتفاق افتاده را ثبت میکنند و به همۀ آن رنگ واقعیت میبخشند. کلمات داستانهایی را خلق میکنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار میشوند. حتی داستانها هم تصویرگر حقیقتاند: داستانِ خوب حقیقت است. داستانهایی دربارۀ زندگیهای بهیادمانده، که گذشته را به یاد ما میآورند؛ درعینحال، کمک میکنند تا به جلو حرکت کنیم. “
” سالهای سال کتابها برایم مانند دریچهای بودند که از آن به چگونگی رویارویی آدمهای دیگر با زندگی نگاه میکردم؛ به غمها و شادیهایشان و به ملال و سرخوردگیهایشان. حالا بار دیگر برای دریافت همدلی، راهنمایی، رفاقت و کسب تجربه از آن دریچه نگاه خواهم کرد. کتابها اینها را و حتی بیش از اینها را به من خواهند بخشید. “
” همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تکوتنها با کتابی کوچک.
توماس اِی. کِمپیس “
” کتاب یک باغ است، یک مزرعه، یک گنج، یک همراه، یک رفیق، و نیز یک مشاور؛ نه یک مشاور که چندین مشاور.
- هنری وارد بیچر “
” ما به کتابهایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتابهایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگلهایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشهای باشد برای شکستن دریای یخزدۀ درونمان.
- فرانتس کافکا “
علاوه بر جملات و زیبا درباره کتاب، نویسنده بعضی از احساسات را هم به زیبایی توصیف می کند :
” من در یک «دنیای عجیب» زندگی میکنم که در حال تغییر و پیشبینیناپذیر است، اما سخاوتمند و شگفتآور هم هست. پذیرفتن این شگفتی و اینکه دنیا به راه خود ادامه میدهد لذتبخش است؛ “
” اگرچه خاطرات نمیتواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدست رفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین میکند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظههای بد را و همینطور هم لحظههایِ خیلی خیلی خوب از باهم خندیدنها، باهم غذاخوردن ها و باهم گفتن از کتابها را."
” تنها مرهمِ اندوه خاطره است؛ تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگیای است که پیش از این وجود داشته است. به یاد آوردن دیگران آنها را برنمیگرداند و خاطرات، به تنهایی برای جبران امکانات از دست رفتۀ زندگیِ کسی که خیلی جوان از دنیا رفته کافی نیست. اما یادآوری خاطرات، اساس بدنۀ ترمیم است. “
” «خاطرات بلای جان من است و اگر میتوانستم اندوه و اشتباهاتم را فراموش کنم، حتماً این کار را میکردم!» و بنابراین مرد تسخیرشده معامله میکند. همۀ خاطرات بیرون میروند و با آنها تمام تواناییهای مرد برای عطوفت، همدلی، درک و نوعدوستی هم میرود. مرد تسخیر شدۀ ما خیلی دیر متوجه میشود که با رها کردن خاطرات، تبدیل به مردی توخالی و مفلوک شده است و این فلاکت را به هر کسی که لمسش میکند منتقل میکند. “
” هستۀ اصلی عشق همین است؛ یک نفر برای دیگری مهم است، یک وجود از بین همۀ زندگیهای دیگر اهمیت دارد. “
” من از داشتن زندگیای که ارزش زندگیکردن نداشت میترسیدم. “
نویسنده بر اساس چالش خود، یکسال، هرروز یک کتاب میخواند، او سعی می کند کتاب های کوتاه تر را انتخاب کند تا در یک روز بتواند آن ها را کامل کند، من با کتاب خواندن موافقم، با هرروز کتاب خواندن هم موافقم، اما این که ملزم باشد هرروز یه کتاب را تمام کنم و روز بعد کتاب دیگری را شروع کنم،نه.
کتاب ها را باید در آرامش خواند، با صفحات آن ها زندگی کرد و خاطرات مختلف را لابلای ورق های آن ذخیره کرد، پس از تمام کردن هر کتاب نباید بلافاصله کتاب جدیدی را شروع کرد، باید اجازه داد آخرین کلمات کتاب در وجودمان ته نشین شوند، باید در مورد کتاب فکر کرد.