یکی از قشنگترین کتابایی بود که خوندم.....
شخصیت آروم لوسی اسنو ، سکوت کردنش ، صبوری و متانتش ،ذره ذره پیشرفت کردن و بزرگ شدنش رو خیلی خیلی دوست داشتم ..
این کتاب رو باید کنار پنجره تو یه روز بارونی خوند..نویسنده با مهارت میاد دست تخیلت رو میگیره و با خودش میبره به ویلت..با شخصیت های داستان آشنات میکنه ..ذره ذره زیر و بمشون رو بهت نشون میده..بهت یاد میده که هیچ آدمی خوب مطلق یا بد مطلق نیست...با خودش همراهت میکنه و قدم به قدم داستان رو آروم و لذت بخش جلو میبره.
ازون کتابایی بود که وقتی تموم شد من موندمو و یک کتاب تموم شده و یه خیال که هنوز یه جایی توی داستان لابلای ورقای کتاب مونده بود..
بریده هایی از کتاب رو باهاتون به اشتراک میزارم :
” دیوارهای سنگی زندان نمیسازند
میلههای آهنی نیز قفس نمیسازند
و مادام که جسم آدمی سالم است و روحش راکد نیست، خطر و تنهایی و آیندهی نامعلوم او را از پا نمیاندازد، بهخصوص اگر فرشتهی آزادی بالهایش را به ما ببخشد و ملکهی امید با ستارهاش رهنمای ما باشد "
” انگار میفهمید که اگر دخترها را در قید و بند بیاعتمادی نگه دارند، بیسواد و چشم و گوش بسته بار بیاورند، مدام به کارشان سرک بکشند و مجالی برای خلوت به آنها ندهند، آن وقت نمیشود انتظار داشت که درستکار و راستگو بار بیایند و زنان نجیبی بشوند؛ “
کاش میشد جلوی سپری شدن روزها را گرفت؛ اما در همان حال که نگران سپری شدن روزها بودم روزها یکییکی سپری میشدند. نمیخواستم لحظهها بگذرند؛ اما میگذشتند.
خوشبختی سیبزمینی نیست که آدم توی خاک بکارد و کود بدهد و پرورش بدهد. خوشبختی نور باشکوهی است که از آسمان به پایین میتابد و ما را در خود میگیرد. شهدی است آسمانی که جان آدمی، در بامدادی تابستانی، چکیدن قطرههایش را از گل جاودانه و میوهی زرین بهشت بر خودش حس میکند.
به او گفتم که میان ما و خداوند اینهمه موانع و تشریفات وجود ندارد
این کشاکش با طبع و ذات، این کشاکش با میل نیرومند ته دل، شاید بیثمر و بیهوده بنماید؛ اما فرجامش خوش است. هرقدر هم کم، به کارها و رفتارها حالتی میبخشد که آن را عقل میپسندد؛ اما احساس شاید خیلیوقتها نپسندد. به هرحال، در روال عادی زندگی تفاوتهایی پدید میآورد و میگذارد که زندگی در ظاهر بسامانتر شود، متعادلتر و آرامتر، چون همهی نگاهها به همین ظاهر زندگی دوخته میشود.
در باطن چه میگذرد؟ بهتر است واگذاریم به خدا. آدمیزاد، بشر مثل تو، ضعیف مثل تو، ناتوان از قضاوت دربارهی تو، بعید است به باطن تو راهی داشته باشد. این را بگذار به خالق... رازهای آن وجودی را که او به تو بخشیده به خود او بنمایان... از او بپرس که چگونه باید درد و رنجی را تاب آورد که خودش مقرر کرده... در پیشگاهش زانو بزن و با ایمان کامل از او طلب نور کن در تاریکی، قدرت در ضعف رقتبار، صبوری در نیاز بیامان
ذات آدمی جاذبهها و دافعههایی دارد که به یکسان عجیب و غریباند. هستند کسانی که در نهان از آنها دوری میکنیم و از دیدارشان اجتناب میورزیم، هرچند که عقل و منطق میگوید آدمهای خوبیاند.
از آن طرف هم هستند کسانی که عیب و ایرادهای واضحی دارند؛ ولی ما در کنارشان احساس رضایت میکنیم، انگار هالهی پیرامونشان حال ما را خوش میکند.
در قضیهی دوست داشتن و دوست نداشتن، ما باید با همه دوست باشیم؛ اما نباید کسی را به عرش ببریم.»