بعضی از روزها هستن که انگار ثانیه ها کند تر میگذرن، تیک و تاک ساعت تو گوشت میپیچه، زمان با سرعت کندتری میگذره، وقت طلاست، وقت طلاست تو گوشت تکرار میشه، اما حوصله ی انجام هیچ کدوم از کارایی که براشون برنامه ریزی کردی رو نداری، شاید خسته ای، شاید کلافه، نیاز به استراحت داری، اما هیچی حالت رو خوب نمیکنه، ذهنت مثل اینکه چیزی رو گم کرده باشه، سرگردان دور خودش میچرخه، چیزی پیدا نمیکنه، نمیدونه دنبال چی می گرده، صبر میکنی ببینی ذهنت میخواد چیکار کنه، میچرخه، دور خودش میگرده، چی رو گم کرده؟ دنبال چی میگرده؟
بی حوصله چشمت به کتاب روی میزت میخوره، جلد قرمزش جلب توجه میکنه، برای فرار از تیک و تاک ثانیه ها برش میداری و شروع به خوندن میکنی، ذهنت انگار چیزی که میخواست رو پیدا کرده، کم کم تو دنیای کتاب غرق میشی، یه کتاب آروم، با یه داستان آروم دستتو میگیره، از تیک و تاک ثانیه ها نجاتت میده و تو رو به دنیای قشنگ داخلش میبره، اینکه با نویسنده علایق مشترکی داشته باشی خیلی قشنگه، از رفتن به دنیای کتاب که یه داستان تو یه جزیره ی دور افتاده اس احساس لذت میکنی، حس میکنی آدمای کتاب بهت نزدیکن، از واقعیت دور نیستن و شاید در کنارتن...
«بعضی وقتها، کتابها تا وقت مناسبش سراغ ما نمیان.»
حق با نویسنده اس، همراه با این کتاب، سه تا کتاب نخونده ی دیگه رو میزم بود، اما جلد قرمز رنگ کتاب بود که به من چشمک میزد، جزیره دور افتاده و کتابخونه کوچیک ای.جی بود که من رو صدا میزد، ذهن من گمشده اش رو پیدا کرده بود، با خوندن کتاب، با حز بردن از کلمه های کتاب، انگار دستی، با عصای جادویی ذهنم رو مرتب میکرد و گرد و خاک و خستگیش رو می تکوند و کنار قفسه های خاطرات گلدون های گل میذاشت، با جلو تر رفتن کتاب، گل های قشنگم رشد میکردند و گل میدادن، ذهنم پر از حال خوب می شد.
و من دوست دارم با آدمهایی که دوست دارن درباره ی کتابها حرف بزنن، راجع به کتابها حرف بزنم. من کاغذ رو دوست دارم. حسی که به من میده رو دوست دارم. حسی که بودن یه کتاب توی جیب پشتیم بهم میده رو دوست دارم. بوی کتابِ تازه رو دوست دارم.
کتاب ها یا فیلم های خوب ما رو به خودمون نزدیک تر میکنن، باعث میشن احساساتمون بدون حائل جلوی چشممون باشه، باعث میشن حس کنیم قلبمون پر قدرت تر از همیشه تو سینه میتپه، باعث میشه حس کنیم تنها نیستیم و احساساتی که تجربه میکنیم، مختص ما نیستن و همه ی آدما، همه جای دنیا، با فرسنگ ها فاصله و یک دنیا از اختلافات، باز هم احساسات مشترکی رو تجربه میکنن.
توی دنیا هیچ آدمی مثل آدمهای اهل مطالعه نیست. کتاب، کسبوکار مردها و زنهای آروم و نجیبه.
شاید حرفی که میخوام بزنم کلیشه ای یا تکراری باشه، ولی دوست دارم که بگم، کسی که کتاب میخونه، فقط یبار زندگی نمیکنه، هربار که با داستانی که میخونه، خوشحال میشه، اشک میریزه، به فکر فرو میره، عصبانی میشه، یه زندگی تازه رو تجربه کرده، یه گوشه از دنیا، توی اتاقت میشینی و با کتاب پرواز میکنی، میخونی، یاد میگیری و تجربه میکنی.
کتابی که ازش حرف میزنم، کتاب زندگی داستانی ای.جی.فیکری از گابریل زوینه، یه کتاب دوست داشتنی و آروم، اگه دنبال اتفاق آنچنانی و هیجان توی کتاب هستین، پیشنهادش نمیکنم، کتاب سیر داستانی آروم و به نظر من قشنگی داره، قسمت هایی که از کتاب دوست داشتم رو در ادامه قرار میدم:
چیزهایی که ما در بیست سالگی نسبت به آنها عکسالعمل نشان میدهیم، لزوماً همان چیزهایی نیستند که در چهل سالگی به آنها عکسالعمل نشان میدهیم و برعکس. این مسئله در مورد کتابها و زندگی هم صدق میکند.
میدونی که زیبایی دلیل خوبی برای دوستی با کسی نیست.
یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، از جادهای گذر خواهی کرد. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، او را آنجا خواهی یافت. برای اولین بار در زندگیات طعم عشق را خواهی چشید؛ چون برای اولین بار در زندگیات، حقیقتاً تنها نخواهی بود. تو انتخاب شدهای تا تنها نباشی.
ما کتاب میخوانیم تا بدانیم که تنها نیستیم
ما رمان نیستیم.
ما داستان کوتاه نیستیم.
در این لحظه، زندگیاش بیشتر به داستان کوتاه شبیه است.
در پایان، ما مجموعهداستانیم.
آنقدرها کتاب خوانده است که بداند مجموعهداستانی وجود ندارد که همهی داستانهایش عالی باشد. بعضی از داستانها عالیاند، بعضیها افتضاح. اگر خوششانس باشیم، یک داستان چشمگیر پیدا میکنیم. و در نهایت، آدمها فقط بهترینها را به یاد میآورند و حتی آنها را هم، خیلی طولانی به یاد نخواهند آورد.
نه؛ نه خیلی طولانی.
تنهابودن، خیلی بهتر است از بودن با کسی که با او احساسات و علایق مشترکی نداری.
من چهلوسه سالمه، و تو این سالها یاد گرفتم که بهتره عاشق بشی، حتی اگه اون رو از دست بدی و... و... و... و بهتره تنها باشی تا با کسی باشی که واقعاً دوستش نداری...
«این هراس پنهان که دوستداشتنی نیستیم ما را تنها نگه میدارد. اما فقط به دلیل این تنهایی فکر میکنیم دوستداشتنی نیستیم. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، از جادهای گذر خواهی کرد. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، او را آنجا خواهی یافت. برای اولین بار در زندگیات طعم عشق را خواهی چشید؛ چون برای اولین بار در زندگیات، حقیقتاً تنها نخواهی بود. تو انتخاب شدهای تا تنها نباشی.»
او عاشق کتاب است، همیشه عاشق کتاب بوده و معتقد است کتابها زندگیاش را نجات دادهاند.
و در آخر :
آدمها دروغهای کسلکنندهای دربارهی سیاست، خدا و عشق میگویند. اگر بخواهی چیزی دربارهی خودِ واقعی کسی بدانی، پاسخ این سؤال کمکت میکند: «کتاب مورد علاقهات چیست؟»