هرچه می خوانیم خوب نمی شود.
هرچه می دویم خوب نمیشود.
هر چه می گرییم خوب نمی شود ...
انگار نفرت زندگی از من حکایتی دیرینه دارد؛
زمین و زمان برای زمین زدنم متحد اند
و الحق که چه اتحاد قشنگی ...!
ولی چند نفر به یک نفر؟
راستش را بخواهید ،
تازگی ها من حتی یک نفر هم حساب نمی شوم.
من نیمه جانی دربدن هستم
که نیمش را بدبختی خورده و با نیمی دیگر ناعادلانه ترین جنگ تاریخ را رقم میزند!
نیمه ی گمشده چیز خوبی است .
گم شده را می شود گشت،
می شود دعا کرد که پیدا شود ،
لااقل می شود امید داشت به بودنش ؛هرچند واهی!
ولی نیمه ی مُرده نه پیدا می شود ،نه دنبالش میگردند و نه زنده می شود...
مُرده ، مُرده است و پس از این
دم عشق که سهل است
دم عیسی هم نیمه ی مرا زنده نخواهد کرد...
فقط می توان دعا کرد که زندگی آن نیم دیگرش را نگیرد .