بوی قهوه خانه مان را پر کرده. چه بوی قشنگی دارد. انگار به خانه زندگی می بخشد. بوی چای هم همینطور است. بوی خاک باران خورده، بوی گل. آفتابگردان چه بویی دارد؟ اگر چشمانم را ببندم و تصورش کنم، بوی خورشید می دهد. داغ و مهربان.
صدای نماز مادر می آید. آرامش خاصی دارد. حس امنیت می دهد. وقتی آن چادر سفید با گل های کوچکش را که تازه شسته است سر می کند و سر سجاده می ایستد. انگار بوی تمیزی چادرش تا این سر خانه می آید.
نور شمع روشن روی میزم، زرد و پر شوق است. اما همزمان، آرام و بی صدا می سوزد. برای چه اینطور می سوزد؟ به عشق چه چیزی اینطور آرام و زیبا، ذره ذره می سوزد و به اتاق نور می بخشد؟ کاش پروانه بودم و دورش می چرخیدم. آنقدر می چرخیدم تا بال هایم بسوزد. چقدر زیباست که با چنین شوق نورانی و عاشقانه ای یکی شوی و بسوزی.
آسمان شب، قدر زیباست. انگار امشب ماه طور دیگری می درخشد. شب سیاه تنها ماه و ستاره هایش را برای دیدن جهان دارد. روز خورشیدش را از او گرفته. برای همین اینطور نور های کوچک ستاره هایش را سرتاسر آسمان پراکنده می کند. میخواهد همه را ببیند. شاید هم می خواهد همه او را ببینند. ببینند که چطور حتی بدون خورشیدش هم تسلیم نمی شود.
بعضی ها نامش را خیال می گذارند. بعضی هم رویاپردازی می نامندش. من به آن می گویم «زندگی».
تو آن را چی می نامی؟