پدرام میرعلی
پدرام میرعلی
خواندن ۸ دقیقه·۵ ماه پیش

جریان زندگی (تحلیل فیلم برادران لیلا اثر سعید روستایی)

وقتی در خیابان ها قدم میزنم به صورت آدمها خیره می شوم، صورت های که حرف ها بسیار دارند، مردمانی که بی محابا در پی خواسته های سرکوب شده و از دست رفته خود دست و پا میزنند، مردمانی پر از پتانسیل برای شکوفایی که در مسیر های اشتباه تا ثریا رفتند ، جامعه ای که همه در سو تفاهم یقه هم دیگر را میگیرند، اما کسی نفهمید برای شکوفایی باید دست هم را گرفت کنار هم بود و از سختی گذر کرد. نسل به نسل اشتباهات را به دوش میکشیم، و پر شدیم از ای کاش ها، وقتی فیلم برادران لیلا را دیدم یک ای کاش در من بوجود آمد، ای کاش پر از لیلا (ترانه علیدوستی) بودیم کاش همه مان یک لیلا داشتیم تا دلسوزانه، از خود بگذرد اشک بریزد تا فقط رشد مارا ببیند، لیلایی که عقلش بیشتر از ما کار میکند، این جامعه چقدر لیلا میخواهد تا به قول علیرضا (نوید محمد زاده) دیگر ما یک عده گاو نباشیم؟

خیلی نقد های منفی درباره این فیلم خواندم، با وجود اینکه فیلم نقطه ضعف هایی دارد اما میخواهم بگویم بعضی ها زیادی جدی گرفتند، ما در کشوری هستیم که جامعه بیماری دارد و همینطور در همه چیز این بیماری رخنه کرده، بنابر این در یک سینمای بیمار و عقب افتاده از جهان، اگر فیلمی را میبینیم که تلاش میکند خود را سرپا نگاه دارد باید به آن فرصت حرف زدن و دیده شدن داد. من دوبار فیلم را دیدم و برداشت هایی از آن داشتم که در این متن تلاش میکنم نگاهی به آن بندازیم. در سکانس تعطیلی کارخانه در ابتدای فیلم نماهایی از خاموش شدن دستگاه ها را میبینیم که رفته رفته می ایستند، همین جا فیلم به ما می گویید که این جریان یک زندگیست که قلبش از تپش افتاده، ما درباره زندگی هایی صحبت می کنیم که ایستاده و دیگر حرکت نمی کند ، اما این زندگی ها در کجا جریان دارد ؟ در سکانسی اوایل فیلم لیلا در حال شستن حیاط است، و بچه های پرویز در حال بازی با گهواره ای در وسط حیاط.

لیلا می گویید : میدونستید این گهواره برا من بوده؟

بچه ها: برا ما هم بوده.

لیلا: بله برا هممون بوده.

برداشت من از این دیالوگ ها این است که درباره زادگاه صحبت میکند، جایی که همه در آن به دنیا آمد ایم یعنی ایران.

باید بگوییم که فیلم بحث ها بسیار دارد زیرا که فیلم پر جزئیاتی است، من سعی دارم مختصر به مهم ترین بخش آن که به نظرم رسیده است برسم، اما بد نیست که قبل از آن به برخی از ضعف های فیلم هم اشاره کنم. از همان ابتدا احساس کردم که فیلمنامه بسیار جلو تر از خود فیلم حرکت می کند، بسیار پر دیالوگ است، گاها قابل درک اما گاهی اوقات مشخص است که فیلمساز حرف خودش را در وسط فیلم گنجانده، مثال در صحنه ای که علیرضا در حال فرار از آشوب کارخانه است، در آن درگیری ها فردی جلوی علیرضا را می گیرد و دیالوگی فلسفی درباره ایستادگی می گویید که کمی غیر منطقی بنظر می رسید. در سکانسی که لیلا و علیرضا پشت بام در حال سیگار کشیدن هستند کات های پیاپی بین آن ها زده می شود که راکورد سیگار دست لیلا هم درست نیست، من فکر می کنم نیازی به این کات ها نیست و کافی بود آن دیالوگ ها در یک الی دو پالن تمام شود. اما از همه مهم تر برای من سکانس ورود خانواده به عروسی است، طوری صحنه اغراق شده بود که مانند رویا می ماند ، فکر نمی کنم انقدر ها هم ورود بزرگ فامیل به مجلس عروسی مهم باشد تا مانند پدرخوانده وارد شود و همه ایستاده او را مدت ها تشویق کنند. چند لحظه ناب و دیدنی هم برای من داشت، مثال صحنه ای که فرهاد و منوچهر باهم درگیر باز کردن ساک هستند انقدر غافلگیرانه و بی‌نظیر بود که من مجذوبش شدم. همینطور بالا آوردن منوچهر زمانی که به تابلوی قیمت طلا در خیابان خیره شده به شدت تاثیر گذار است زیرا که این حال تمام مردم ایران از وضعیت بد اقتصادی است. اما به اصل مطلب باز گردیم، من برای اینکه به حرف فیلم برسم باید اول چند چیز را تشریح کنم و ابتدا با شخصیت علیرضا آغاز می کنم. هر کدام از شخصیت های فیلم بازنمای بخشی از جامعه اند ، اما علیرضا بخش زیادی از جامعه را در خودش دارد، علیرضا وسط باز است و خاکستری، او به دنبال حفظ حاشیه امن خود است، بنابر این ممکن است کار درست را بشناسد اما ا قدامی نمیکند تا از حاشیه امن خودش خارج نشود، همین ویژگی در شخصیت او منجرب می شود تا از حق خودش در کارخانه دفاع نکند و با سرعت پا به فرار بگذارد. شخصیت اصلی بیش از همه برای من علیرضا است، زیرا تنها شخصیتی است که انتهای فیلم تغییر می کند انگار که به بلوغ رسیده باشد.

علیرضا میان دو قطب است، پدر و لیلا، و میان این ها وسط بازی می کند زیرا که دل و جرعت این را ندارد تا انتخابش را بکند و مسئولیتش را گردن بگیرد، از نگاه پر حسرت او به معشوقه سابقش نمایان است که نمی تواند پای خواسته خودش بایستد. پدر کاراکترش مشخص است و من از بازگو کردن آن دست می کشم، مانند تومور بد خیم این خانواده است، نسلی عقب مانده که همه چیز را فدای خواسته های خودش می کند. اما لیلا بسیار عجیب است، نمیدانم چگونه میتوان آن را توصیف کرد، لیلا مانند خود ایران بود برای من انگار که نماد ایران، زنان جامعه، و عقلانیت همه درون او جمع شده است، زنی جسور و محکم که برای خودش هیچ چیز نمیخواست، نه مغازه و نه پول و سهمی او فقط میخواست ببیند تا قلب جریان زندگی برادرانش می‌تپت و برایش هرکاری میکرد، نگاه لیلا را وقتی از خانواده اش عکس می گیرد به یاد بیاورید . هر زنی جای لیلا بود میتوانست از این خانواده برود اما لیلا ایستاده بود تا بجنگد و خود را فدا کند ، زنی که در خط مقدم دفاع از این خانواده در مقابل حماقت خودشان است. در صحنه ای علیرضا به لیلا می گویید : من فهمیدم عامل بدبختی این خانواده تویی. علیرضا این فکر را می کند چون لیلا کسی است که خانواده را دچار چالش می کند تا با واقعیت ها دست و پنجه نرم کنند و از خواب بیدار شوند، صحنه ای را به یاد بیاورد که علیرضا و فرهاد در حال تماشای تلویزیون هستند و لیلا صاف جلوی دید آنها می نشیند، لیلا کسی است که به همه برادران زنگ زد تا ماجرای سکه ها را بگویید، لیلا همه را از چهارچوب زندگی خارج می کند و این همان چیزی است که علیرضا از آن فراری است. لیلا با قال گذاشتن علیرضا در ماجرای سکه ها وسط عروسی تکان بزرگی به او داد، علیرضا را در دام شارلاتانی مثل بایرام انداخت، فردی که شبیه سرمایه داران و منفعت طلبان دنیا است تا شیره ات را بدوشت و از رویت رد شود. پلان کلوز آپی از صورت لیلا وجود دارد که داد میزند: برگرد علیرضا. این لحظه تکان دهنده است تا علیرضا به خودش بی آید و مسئولیت به دوش بکشد، هر چند ضعیف است و حرف های لیلا را جلوی بایرام تکرار کرد، هر چند حقیر شد ، اما یاد گرفت تا بایستد و کار درست را انجام دهد ، هر چقدر هم که سخت باشد. در صحنه خوابیدن شب عروسی، که علیرضا میفهمد همه نقشه را میدانستند جز خودش، یک دیالوگ از لیلا می شنود: ما جات فکر کردیم تو انجام دادی. این به درستی نشان می دهد که اگر هر آدمی مانند علیرضا خاکستری باشد به جایش فکر می کنند و او مجبور به اجرای آن می شود، چه درست و چه غلط باید انتخاب کرد و پای آن ایستاد.

بعد از تمام اتفاقاتی که می افتد علیرضا میفهمد که باید از جای خودش تکان بخورد. در سکانس کارخانه اواخر فیلم، به خوبی میبینیم که بر خالف همه ایستاده و با جرعت فریاد می زند و حق خود را طلب می کند، آن هم حق کامل. این همان نکته فیلم است که من میخواهم به آن برسم، اینکه هرچه بشود هر اتفاقی هم که بی افتد باید انتخاب کرد و پای انتخاب ایستادگی کرد، از حق خودت نگریزی و دل به چهارچوب امن زندگی نسپاری زیرا آن قدر ها هم امن نیست. نترس تا مانند علیرضا هزینه های زیادی نپردازی و پر از حسرت نشوی، علیرضایی که حتی از خوش بختی هم می ترسید. در کنار تمام این نکات، نکات بسیار دیگری هم وجود دارد، مثل اینکه فیلم به خوبی اوضای خراب ادارات ایران را نمایش داد، یا سرکوب کارخانه برای لاپوشونی از وضعیت موجود، اما من از پرداختن به این موضوعات دست کشیدم تا متن در حوصله مخاطب بگنجد، این را هم اضافه کنم که بازی ترانه علیدوستی و پیمان معادی را در این فیلم بسیار دوست داشتم. چند چیز هم برای من بی پاسخ ماند، مثلا حضور بیش از حد توالت در فیلم یا تاکید بر گربه ها، اینکه پدر بی سواد چگونه توانسته دور از چشم همه چهل سکه جمع کند، یا لیلا میدانست که سند خانه گیر نیست؟ یا اگر آن را فهمید چرا دیر گفت.

اما سعید روستایی استاد این شده است که یک سکانس شاعرانه و بسیار عجیب در فیلم ایجاد بکند، مثلا در متری شیش و نیم صحنه ای در زندان که بچه برای دایی اش پشتک و چرخ و فلک می زند وسط آن هم همه بسیار تاثیر گذار است، همین احساس در سکانس پایانی فیلم برادران لیلا هم به من دست داد. اما این سکانس مرا یاد حرفی از ایلان ماسک انداخت او گفته: اگر انسان ها جاودان باشند هیچ چیز عوض نخواهد شد ، مرگ انسان یعنی مرگ ایده های قدیمی و تولد ایده های جدید. در پایان این را اضافه کنم که همه آدم های درون فیلم، لیلا و برادرانش، من و شمایی هستیم که یک چیز می خواهیم، یک چیزی که انقدر ها هم عجیب نیست، زندگی، که اگر قلپش از تپش افتاده، باید ایستادگی کرد و در کنار هم جریان زندگی را به راه انداخت.

پدارم میرعلی _ فروردین 1402

فیلمسینمافلسفهتحلیلجامعه
کارگردان/تحلیل‌گر فیلم‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید