برخی فکر می کنند فقر هیچ رنگی ندارد، سیاه و سفید است. هستند نویسنده هایی که در مورد فقر و تنگدستی و این چیزها می نویسند بی آنکه بدانند اصلا "نداشتن" چه طعمی دارد. آن ها فقط دنبال این هستند که نشان دهند فقر چقدر بد است، چقدر اذیت کننده و رقت انگیز است، و چقدر آدم را خورد می کند. ولی ا هنری در عین حال می خواهد نشان دهد فقر هم می تواند رنگی باشد. می تواند در عین سختی اش، زیبا هم باشد. درست است که نباید فقیر بود ولی اگر بودی چه؟
در داستان هدیه ی کریسمس با اینکه هیچکدام از جیم و دلا پولی برای خرید هدیه برای دیگری را نداشتند، اما باز هم هر دو از یکدیگر هدیه گرفتند و در مقابل چیزهایی را که دوست داشتند از دست دادند. شاید اصلا همه ی هدیه ها باید همینطور باشند. تو چیزی را که خود به آن نیاز داری می دهی تا دیگری را خوشحال کنی تا آن خوشحالی شاید بتواند در نهایت دلیلی شود برای ماندنت، و این یعنی شریک شدن در زندگی؛ غیر از این باشد ته مانده ی زندگی های همدیگر را، آن هم ته مانده ی سردی که بیرون یخچال مانده را جلوی هم میگذاریم حتی اگر این ته مانده طلا هم باشد ته مانده است.
پیشنهاد می کنم اگه تا بحال داستان کوتاه هدیه ی سال نو اُ هنری یا همون ارمغان مغان رو نخوندید حتما بخونیدش. کمتر از 10 دقیقه وقتتون رو میگیره.