دخترک همیشه یه گوشه مینشست و به سر انگشتانش اجازه میداد که روی تارهای گیتار برقصند ، در این حین برایش مهم نبود که در بیرون اتاق چه اتفاقی افتاده یا در حال رخ دادن است ؛ اصلا مگر مهم است ؟ تنها مسئله ی با اهمیت صدای گیتارش بود که انگار داشت باهاش صحبت میکرد :
تو دیوانه ای ... دیوانه ی من ... بنواز ... شاید این صدا تونست از سیاهی این دنیای کثیف کم کنه .... رقص دستات ستودنیه .. حس گرمی و سردی سر انگشتات تنها حس لذت این دنیا ست ... به من اعتماد کن ، نه به کس دیگه ای ... هیچ کس تورو نمیخواد به جز من ..
ترسناکترین معشوقه ی دنیا همین گیتار رنگ و رو رفته با هکاکی های طلایی بود ، جوری که هم میتونست با صداش به معشوقه اش آرامش بده ، هم از دنیا دورتر و دورترش کنه ...
این خلسه ی شیرین باعث شده بود که این عاشق دیوانه تبدیل بشه به تنها کسی که اجازه داره گرمای دستای دخترک رو لمس کنه !
دستاش از حرکت ایستادن ولی صدای گیتار هنوز هم تو اتاق میپیچید ، چشمای دخترک با حسای متناقضی همه جا رو از سر گذروند و تا خواست دست هاش رو تکون بده ، چیزی اون رو چنگ زد و باعث شده به خودش بیاد .
اون مجبور بود معشوقه ی اون عاشق احمق و ترسناک بمونه ، تو این دنیا هیچ ناجی و نجات دهنده ای براش وجود نداره ...
این یک حکم ابدی برای انگشتای اون دخترک به حساب می اومد ، اهمیتی هم نداشت که چند بار دیگه اونا زخم میشن و با رنگ سرخش به اون عاشق دیوانه رنگ و روی تازه ای میبخشه .