من کلا آدم حرافی نیستم. آدمی نیستم که قشنگ حرف بزنه. دلیل این هم ممکنه دو چیز باشه:
یکیش اینه که دوس دارم دقیق و درست حرف بزنم که همین باعث میشه اغراق نکنم و آب و تاب ندم به قضیه و حتی جاهایی که مطمئن نیستم چیزی درسته هم اونو نگم. واسه اطمینان هم از صفت هایی که شدت میدن به موضوع استفاده نمیکنم. مثلا به جای اینکه بگم طرف آدم خیلی دیوسیه میگم طرف آدم دیوسه! این باعث میشه که حرفم با اطمینان بیشتری – مخصوصا تو جاهای حساس تر – درست باشه.
یکی دیگش اینه که کلا آدم اشتراک گذارنده ای نیستم. یا حداقل تو خیلی از مسائل اینجوریم! نمیدونم چرا ولی احساس میکنم کار ضایعیه! مثلا برا چی باید واسه بقیه مهم باشه که من امروز چیکار میکنم و چه شکلیم و ...! شاید اشتباه میکنم که اما من این مدلیم فعلا ولی دارم سعی میکنم عوضش کنم یه ذره. ولی خب از طرف دیگه دوس داشتم همیشه راجع به طرز فکرم به بقیه بگم.
الان میخوام شروع کنم به نوشتن! با اینکه الان نمیدونم استعدادشو دارم یا نه ولی این یه چیز کاملا شخصی و دل بخواهیه.
واسه شروع میخوام راجع به یه مفهومی بنویسم که خیلی از سال های زندگیمو درگیرش بودم: آزادی.
آزادی یکی از بنیادی ترین و اولین چیزاییه که یه آدم باید بهش برسه. به نظرم زندگی بدون آزادی بی ارزشه. هر احمقی که بخواد آزادی آدما رو محدود کنه هیچی از زندگی سرش نمیشه (و باید جمع کنه از ایران بره :دی) امثالشون کم نیستن تو جامعه ما – و کلا تو زمان ما . هر آدم عاقل و بالغی واسه اینکه بخواد پیشرفت کنه باید فرصت اشتباه کردن داشته باشه. در واقع باید فرصت انجام هر کاری رو داشته باشه ولی با قبول این واقعیت که هر کاری که انجام میده یه سری عواقبی داره.
کسی که فک میکنه صبح تا شب باید سرشو بزنه به دیوار، حتی اگه تمام دنیا هم بهش بگن که این کار اشتباس، تا زمانی که خودش فک میکنه کارش درسته باااید سرشو بکوبه به دیوار. تا موقعی که دیگه یه چیزیش میشه و میبرنش بیمارستان و احتمالا به عنوان یه آدم خل میشناسنش. اون موقع ست که میفهمه سر کوبیدن تو دیوار کار درستی نیس. اون موقع ست که یه فکت جدید توی ذهنش داره و بر اساس اون میاد فکت های جدیدتر میسازه. احتمالا همچین آدمی با خودش میگه که هممم... پس این کار غلط بود، حالا چیکار کنم؟ مثلا برم سرمو بزنم به در! که خوشبختانه یه مغز سالم میتونه از الگوبرداری و شباهت این دو قضیه بفهمه که احتمالا سر کوبیدن به در هم کار درستی نیس.
خودِ مفهوم آزادی با از دست دادن و دست کشیدن از چیزای دیگه – تعهد – و عدم آزادی هم معنی داره. کسی که انتخاب میکنه صبح تا شب سرشو بزنه به دیوار در واقع فرصت انجام کارهای دیگه رو از دست داده. کسی که میره هنر میخونه فرصت فضانورد شدن رو از دست میده. در واقع کسی که کاری رو انجام میده فرصت کارای دیگه رو از دست داده و به اون کارش متعهد شده.
اما همین تعهد چیز ترسناکیه. و همین ترس ممکنه آزادیمونو بی معنا کنه و آخر سر گند زده بشه تو زندگیمون. مثلا من الان یه کار عالی با درآمد عالی و آینده عالی دارم. یهو دلم میخواد کارمو ول کنم و برم تو رستوران کار کنم. بعد از مدتی دلم میخواد دوباره کارمو ول کنم و برم فروشگاه بزنم. بعد دوباره خسته میشم میخوام برم سر یه کار دیگه. این آزادیه بیش از حد باعث میشه که زندگی من بی هدف و بی ثبات و خودم سرگردون باشم. باعث میشه درامدی که از ادامه شغل اولی میتونستم داشته باشمو دیگه نداشته باشم. باعث میشه آزادی های دیگه ای که میتونستم با ادامه شغل اولی داشته باشم رو از دست بدم. در واقع انتخاب این نوع آزادی باعث شده که من آزادی های بیشتری رو که میتونستم داشته باشم، از دست بدم.
درسته که ما آزادیم هر کاری دوس داریم انجام بدیم و هیچ کسی نمیتونه بهمون بگه چیکار کنیم و چیکار نکنیم. اما بهتره کارهایی رو انتخاب کنیم و بهشون متعهد بشیم که باعث گسترش آزادی هامون بشن. مثلا با متهد شدن به ورزش و از دست دادن فرصت خوابیدن و تلویزیون دیدن، تناسب اندامی بدست میاریم که باعث میشه قوی تر و انعطاف پذیرتر بشیم و آزادی های فیزیکی بیشتری داشته باشیم. تعهد به یادگیری باعث میشه با دانشی که بدست میاریم آزادی های بیشتری واسمون درست بشه. تعهد به یک رابطه ی خوب باعث میشه از نظر احساسی بالغ تر بشیم و همین موضوع روابط و موقعیت های بهتر و در نتیجه آزادی های بیش تری واسمون درست میکنه.
متاسفانه از هر زاویه ای که نگاه کنیم، تو جامعه ما آزادی وجود نداره و متاسفانه طول میکشه تا به مفهوم آزادی برسیم و متاسفانه باز بیشتر طول میشکه که به مفهوم تعهد برسیم و متاسفانه وضعیت جامعه همین میشه که ملاحظه میکنید.