پژمان ابراهیمی کلخوران
پژمان ابراهیمی کلخوران
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

ایستگاه دکتر حبیب الله

همیشه با خود می‌گفتم اصلاً این ایستگاه دکتر حبیب الله را برای چه ساخته اند. نه کسی سوار می‌شود، نه کسی پیاده.

آدامس جویده‌ای را که از زیر صندلی مادرش کشف کرده بود با شوق ورز می‌داد و چشم می‌انداخت تا با آن کاری کند. می‌دوید، می‌پرید، می‌خندید. کسی هم انگار نایی نداشت حتی توجه‌اش جلب شود، حتی مادرش. گاهی به تصویر خودش در شیشه اخم می‌کرد و گاهی به سقف نگاه می‌کرد انگار که بخواهد کفش‌ها را با چهره‌ی صاحبشان تطبیق دهد. به هر ایستگاه که نزدیک می‌شدیم نیم‌خیز می‌شدم اگر خواست بپرد بیرون جلویش را بگیرم. می‌خورد چهار، پنج سالش باشد. پابرهنه بود و صورتش از چرک سیاه.

مسافری را نشان کرد، لبخندی زد و ناگهان آدامس را چسباند به شلوارش. مرد برافروخت، دست کودک را چسبید و پرتش کرد روی پای مادرش. مادر شروع کرد محکم و بی‌ملاحظه او را کتک زدن. کودک شروع کرد بلند و بی‌واهمه به همه فحشِ مادر دادن.

نه ضربات مادر باورم می‌شد، نه کلمات کودک. هنوز تا ارم سبز مانده بود. پیاده شدم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید