پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشمن پدرم خواهم بودمیکائیل ابراهیمی کلخوران 1323-13961. این اواخر یک روز پدر در راه دیالیز به یکی از دوستان که همراهمان بود از روزگار میگفت. «بدنیا می آیی و ب…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشبارانباران که میبارد خیلی زود حسی گیج از حس گیجی که شاید اصلاً حس نباشد پیدایَش میشود. انگار که ناگهان دچار عدم اطمینانی غمناک شده باشی که احت…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشگورِ پدرِ انتزاعهوا که یخ میشود چه لذتی دارد دستها را روی آتشِ سرخِ توی پیتِ سوراخسوراخ گرفتن.درِ کشوییِ بخش دیالیز هر بار که مضطرب باز میشود امکان ندا…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشخیلی شببخیراین بار که به تقلید از پیرمردِ بخش دیالیز به پدر گفتم «خیلی شب بخیر» بهجای لبخند، اشک در چشمهایش حلقه زد. بُغضی عجیب مثل برق گلویم را گرف…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشاین داستان ادامه دارد…میگویند داستان را حتی اگر واقعی باشد جوری تعریف کن که مردم باورشان شود. ولی بعضی وقتها هرکاری کنی باورش سخت است، خیلی سخت.دوسه هفته پیش آ…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشعشقشعر را نباید خواند، نباید فهمیدشعر را باید گفتشعر را باید عاشقانه گفتو نپرسید عشق چیستباید سقوط کرد از هیچوقتی واژه بیمعناستباید درگیر نگا…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشسحرسرخی لُپهایش توجهم را جلب کرد و لولهی آویزان از گلویش نگاهم را خشکاند. لبخند میزد و به گمانم اس ام اس. انگار که دروغکی به کسی بگوید همه…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشایستگاه دکتر حبیب اللههمیشه با خود میگفتم اصلاً این ایستگاه دکتر حبیب الله را برای چه ساخته اند. نه کسی سوار میشود، نه کسی پیاده.آدامس جویدهای را که از زیر صن…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشدل و مغز و زباناتاق کوچکی هست کنار بخش دیالیز برای انتظار. بعدازظهرها پر میشود از دیالیزیها تا نوبتشان شود که تصفیه شوند. همه چیزش کوچک است این اتاق. یخ…
پژمان ابراهیمی کلخوران·۶ سال پیشآقای شریفی مُرده است.آقای شریفی مُرده است. این اولین چیزی بود که امروز با ورود به بخش دیالیز میفهمیدی. بخش ولی از همیشه ساکتتر بود. نمیدانم بقیه ساکت شدهبود…