Pejman Sinaei
Pejman Sinaei
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

جیرجیرک

هنگامي که از خواب بیدار شدم حس عجيبي داشتم. انگار چیزی عوض شده باشد، اما نمی دانستم که چه چیزی. مادرم از داخل آشپز خانه داد زد که بهرام بیدار شو صبحانه آماده است. گفتم: باشه مامان اما صدایی که بیرون آمد صدای یک جير جیرک بود. مادرم گفت بهرام هنوز که جیر جیرک نينداختی بیرون. گفتم: ((مامان دیشب انداختمش بیرون.)) اما باز هم از دهانم صدای جیر جیرک آمد. به خودم نگاه کردم دیدم دست و پا و همه ی بدنم تبدیل به یک حشره شده. خیلی ترسیدم و فریاد بلندی زدم که باز به شکل صدای جیر جیرک بود. مادرم با عصبانیت آمد داخل اتاقم و به سمت تخت خواب م اما من را پیدا نکرد جز یک جیرجیرک ولی نمی دانست که آن منم. گفت: از دست تو بهرام.

از اتاق بیرون رفت من تعجب کردم و باخودم گفتم چطور فهمید که من جیرجیرک شدم تو همین فکر بودم که دیدم مادرم با دستی که نايلون فريزر را داخل اش کرده به سمت من می آید. من گفتم مادر منم بهرام این کار را بامن نکن اما فقط مادرم اصوات آهنگين تو مخی یک جیرجیرک را می شنید.

مادرم مرا با دست مشمعی اش گرفت و از پنجره به بیرون انداخت. با ضربه ای محکم به زمین خاکی خوردم تمام بدنم درد گرفت و از هوش رفتم. وقتی که به هوش آمدم آفتاب تیزی بر بالای سرم می تابید. کابوس دیده بودم اما هنوز بدنم درد می کرد. چشمم به جسد جیرجیرک خورد که سرش از تنش جدا شده بود و مورچه ها در حال تجزیه اش بودند

داستان کوتاهجیرجیرک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید