اولین باری که ديدمش قلبم به تپش افتاد. چشمهای قهوه ای، مو های رنگ کرده طلائی، چهره ای سفید مثل شیر و لاغر. یک سر به هوایی ای در رفتارش بود که او را دختری شوخ و شنگ نشان می داد. از همان لحظه ی دیدن عاشقش شدم. توی محوطه دانشگاه همدیگر دیدیم نمی دانم چقدر به او خیره نگاه کردم که آمد سمتم و من دست و پایم را گم کردم. گفت چیزی شده آقا؟
گفتم: بله؟ گفت: حدود نیم ساعته به من خیره شدید.
منم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که خودم رو به نابینایی بزنم و بلند شدم و دستم رو به جلو گرفتم و این ور و اون ور کردم.
گفت: ببخشید آقا منظوری نداشتم فکر نمی کردم شما..
گفتم: که نابینا هستم... اشکالی نداره.
خیلی ناراحت شده بود که زود قضاوت کرده بود. همین طور به من نگاه می کرد و من هم می خواستم از آن مخمصه دربيارم و مجبور شدم با همان شیوه بازیگری از دانشگاه خارج بشوم.
ادامه دارد......