من در انتهای یک سطل زباله ام. نویسنده ای که مرا نوشته اما به نظرش آمده که دیگر به درد نمی خورم یا غلط هستم. پس چرا مرا نوشت؟!
چرا مرا خلق کرد؟ بایدی در کار بود؟ آیا به پایان راه نزدیک شدم یا منتظر نجات باشم.
نباید زیاد منتظر ماند مگر چقدر می توانم منتظر بمانم باید تلاش کنم خودم را از این سطل زباله نجات دهم.. اما یک کاغذ مچاله شده چکاری از دستش بر می آید.
باید به ذهن نویسنده وصل شوم و به او بگویم که من غلط نیستم و باید برگی از آن رمان نویسنده باشم.
نویسنده به سمتم آمد و مشمع زباله ها را برداشت و گره زد و ما در تاریکی مطلق فرو رفتیم.