ویرگول
ورودثبت نام
مرضیه ادیب
مرضیه ادیب
مرضیه ادیب
مرضیه ادیب
خواندن ۵ دقیقه·۱۴ روز پیش

تسمه نایلونی

عصر روز اول عید، مثل سالهای قبل، به همراه خانواده ام، سوار برپیکان قهوه ای، راه افتادیم تا به امام زاده حسن، سر خاک پدربزرگم، عید دیدنی برویم!

آن زمان که شش ساله بودم، امام زاده حسن خارج شهر، وسط بیابان قرار داشت و هنوز چندان محل آبادی نبود. راه اصلی منتهی به امام زاده حسن شلوغ بود و از آنجایی که پدرم چندان با ترافیک میانه خوبی ندارد، در بین راه به یک فرعی خاکی پیچید و گفت: می زنیم میان بر، زودتر میرسیم.

پدرم، با پیکان قهوه ای در جاده خاکی، تخته گاز می راند و ردی از گردو خاک در پشت سر ما به جا می ماند. اتاقک گرم ماشین، پراز گردو خاک شده بود. کمی که جلوتر رفتیم، دیگر جاده اصلی از پشت سر پیدا نبود و جاده خاکی پیش روی مان نیز به تدریج محو شد. در یک سمت مان سایه محوی از ساختمان های صنعتی با ابری از دودهای خاکستری رنگ بود و در سمت دیگر رشته کوه هایی که به سرعت از کنار آنها عبور می کردیم. من بین دو خواهر بزرگترم پری و گلی، صندلی عقب نشسته بودم. گلی با روسریش جلو دهانش رو گرفته بود که گردو خاک به دهانش نرود. او پشت سر هم عطسه میزد و چشمهایش قرمز شده بود. پری، پشت صندلی راننده پاهایش را تکیه داده بود و بدون اثری از نگرانی در صورتش، کوه ها را تماشا می کرد. یک گل شب بوی بنفش و یک گل اطلسی هم بین من و خواهرانم، کف ماشین بود .یک سبزه ی عدس با بشقاب سفید و ربان قرمزی به دورش، دست من بود که بخاطر تکان های زیاد ماشین، آب سبزه روی دستها و لباس های عید من ریخته بود و بوی بدی می داد . هیچ کس حرفی از گم شدن در جاده نمی زد و فقط صدای باد و موتور پیکان و خرچ خرچ سنگریزه ها شنیده میشد .از آینه ی جلو ماشین چشمان پدرم را می دیدم که با اخم به جلو خیره شده بود. آنجا بود که یهو صدای عجیبی شبیه صدای زوزه و جیغ ، از ماشین بلند شد، ماشین در دست اندازی افتاد، گلدان شب بو چپه شد و بعد از آن ماشین از حرکت ایستاد. مادرم به پدرم نگاهی انداخت که من متوجه نشدم چرا به آن نگاه، پدرم خندید!!

پدرم از ماشین پیاده شد و کاپوت را بالا زد. به خواهرم گلی گفتم: گم شدیم؟

خواهرم ریز خندید و گفت: نه ما گم نشدیم امامزاده حسن گم شده...

پدرم دوباره سوار ماشین شد. از پیشانی اش عرق می ریخت و آستین پیرهن زرشکی اش سیاه شده بود. رو به مادرم گفت: جوراب ساق بلند نایلون داری؟

مادرم گفت: واسه چی میخوای؟

 پدرم گفت: بده بهم... تسمه پاره شده...!!!

من با تعجب گفتم: بابا ماشین خراب شده... گم شدیم؟

 مادرم در کیفش به دنبال جوراب میگشت، در همان حین پدرم گفت: نه فرشته ها حواسشون به ما هست، گم نمیشیم!!!

 مادرم یک بسته جوراب رول شده که دورش یک کاغذسبز  پیچیده شده بود به پدرم داد.

من پرسیدم: کدوم فرشته ها؟؟

 پدرم انگار حرف منو نشنیده باشد از ماشین پیاده شد.

دوباره با التماس پرسیدم: کدوم فرشته هااا...

گلی سمت من چرخید و گفت : یبار رفته بودیم مشهد. توراه مشهد سیل شد. شب بود، جاده تاریک بود. بابا انداخته بود پشت یه مینی بوسیه، با چراغ خطرهای اون جلو میرفت که یهو مینی بوسیه ناپدید شد! تو اون تاریکی دیدیم که آب داره مینی بوسیه رو میبرتش... نزدیک بود سیل ما رو هم ببرتمون که یهو دیدیم چند نفر اومدن ماشینو گرفتن و کشیدنش عقب...!

 با تعجب به خواهرم نگاه کردم و گفتم: یعنی غرق شدین؟

 پری گفت:نه زنده موندیم که الان اینجاییم... بابا میگه اون آدما بودن که تو جاده اومدن ماشینو گرفتن کشیدن عقب.... اونا فرشته بودن!!!

 و من با بهت به صندلی تکیه دادم واز شیشه ی جلو به کاپوت قهوه ای ماشین زل زدم.

پدرم  چند دقیقه بعد سوار شد و درحالی که دستهایش را بهم میمالید گفت خب سه تا صلوات بفرستین که زودتر برسیم!!

مامانم یک نگاه زیر زیرکی بهش انداخت و گفت: تسمه چی شد؟

پدرم با خنده پت و پهنی گفت: جورابو انداختم دیگه...

چشمان مادرم از تعجب گرد شد. گلی یکی زد به پیشانیش و خندید ، پری نفس عمیقی کشید و از پنجره به بیرون زل زد. من سه تا صلوات فرستادم. پدرم ماشین را یک استارت طولانی زد. ماشین با یک غرّش محکم و لرزان شروع به حرکت کرد. اینبار پدرم آرامتر می راند و مادرم زیر لب صلوات میفرستاد. کمی جلوتر که رفتیم گنبد و گل دسته های شازده حسن رو از دور دیدیم.

 آن روز مسیر پانزده دقیقه امام زاده حسن را با میان بر پدرم یک ساعته طی کردیم. در راه برگشت پدرم اولین مغازه مکانیکی کنار جاده ایستاد تا تسمه نو بخرد. ما منتظر بودیم تا پدرم برگردد و من شیرینی هایی که از امام زاده حسن جمع کرده بودم را میخوردم. که یهو دیدم یک پیکان قهوه ای کپ ماشین ما، جلو ماشین ایستاد. پدر خانواده آنها وقتی از ماشین پیاده شد، نگاهی به ماشین ما کرد، خندید و به سمت تعمیرگاه رفت. من و مادرم و خواهرانم با تعجب به ماشین جلویی نگاه میکردیم .سرنشینهای ماشین جلویی یک مادر و دوتا پسر بودندکه با تعجب از شیشه عقب به ما نگاه میکردند . صندلی جلویی هم یک پیرزن نشسته بود که هیچ حواسش به این اوضاع نبود. در یک لحظه من پدرم رو دیدم که با حواس پرتی سوار ماشین جلویی شد و در حالیکه یک پایش هنوز بیرون بود، روی صندلی نشست و جلوی ماشین، زیر ضبط، انگار دنبال پول میگشت که مادربزرگ اون یکی ماشین، از ترس با عصایش محکم کوبید بر سر پدر من! در اون لحظه همه سرها به سمت پدرم چرخید و پدرم یکی یکی به افراد ناشناخته ماشین نگاه کرد و دستش را روی سرش میمالید...و ما در این ماشین از خنده غش کرده بودیم...

چند سال بعد در یک غروب پاییزی ، پدرم پیکان را فروخت.آن روز از معدود روزهایی بود که رنگ قهوه ایش در غروب نارنجی رنگ پاییز برق میزد.شاید داشت آخرین دلبری هایش را برای ما میکرد. صاحب جدیدش بوقی برای ما زد و پیکان به سرنوشت جدیدش رهسپار شد و من آن روز دم در خانه ایستادم و تا سر خیابان با چشمهایم بدرقه اش کردم!

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

 

ماشیناتو ابزارحواس پرتیدنده عقب با اتو ابزار
۱۷
۶
مرضیه ادیب
مرضیه ادیب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید