کلاس ششم ابتدایی بودم که موهام ریخت. بیماری به اسم آلوپسی تمام روح کودکی من رو آزرده خاطر کرد. خیلی سخت بود عادت کردن به یک چهره جدید. چهرهای که همیشه انگار مدیر مدرسه موهایش را اجبار به تراشیدن کرده . در همان سن کم افراد زیادی مرا مورد تمسخر قرار میدادند. همه به من نگاه میکردند. بچهای که موهایش تراشیده شده و ابرو و مژهای ندارد. من نمیگویم چنین چیزی بد است ولی در آن سن مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. سال هفتم در یک مدرسه غیرانتفاعی بودم و پس از آن یعنی کلاس هشتم وارد مدرسه نمونه توحیدی شدم. نزدیک به امتحانات نوبت اول بود که حالم از نظر روحی خیلی بد شد. دیگه مدرسه نرفتم و دوس نداشتم تو هیچ جمعی باشم. دوس نداشتم درس بخونم و حال و حوصله هیچ کاریو نداشتم. میخواستم ترک تحصیل کنم. مدیر مدرسه آقای رحیمی خیلی به من لطف داشتن و منو درک میکردن. اما آقای محمد روانخواه بسیار سنگدل بودن و من رو سرزنش میکردن. فکر نکنم هیچوقت بتونم ببخشمش. من میخواستم ترک تحصیل کنم و خانواده هم مثل همیشه پشتم بودن. خلاصه گذشت من رفتم و اون سالها تموم شد و منم رفتم دبیرستان. از کلاس دهم تا دوازدهم همه چی خوب بود. سال دوازدهم دوباره ...
سال دوازدهم بد نبود ولی به محض اینکه رفتم دانشگاه حس میکردم کم کم دارم خودمو میبازم. روحیم کم شده بود. انرژیم کم شده بود. ترم۲ بود چند روزش حالم خیلی بد بود. بیماری خیلی قویتر شده بود. من فقط به فکر خودکشی بودم. میخواستم خودمو بکشم فقط. هیچ انگیزهای برای زندگی کردن نداشتم.
رفتم داروخونه و ۸ ورقه استامینوفن کدیین (۸۰ تا قرص) خریدم و تو آب معدنی حل کردم و خوردم. آماده شدم برای مردن ولی یهو به دوستام گفتم که من این کارو کردم و منو بردن بیمارستان. تو بیمارستان حالم خیلی بد شد. همش توهم زده بودم. همش زجر میکشیدم. معدمو شستوشو دادن و چند روزی بستری بودم ولی مرخصم کردن ولی روحم همون بود. گذشت و گذشت تا یه شب که حالم خیلی بد بود.
یه تیغ خریدم و رفتم تو پارک. هوا تاریک بود و سرد. آهنگ علی سورنا گوش دادم و خیلی غمگین شدم. تیغو برداشتم و دو تا از رگای اصلی و رگ بالای دستو که معمولا سرم میزنن توش زدم. خیلی خون میومد و منم آماده شدم برای مردن دستام یخ زده بود و درد میکردن. یخورده پشیمون شدم و رفتم خونه. مامان بابام منو دیدن و کلا نابود شدن. منو سوار ماشین کردن و همینجور اشک میریختن. صدای گریهشون و دیدن اشکاشون همینطور رو قلبم تیغ میکشید. همش میگفتم محمدرضا ارزششو داره؟؟ دستامو بخیه زدمو و قول دادم دیگه زندگی کنم و به زندگی نکردن فکر کنم. چند روز بعدش حالم خیلی بد بود.
هرچی قرص آرامبخش تو خونه بود رو برداشتم و رفتم یه گوشهای. شب بود و هوا سرد. یه مشت کلونازپام و دیازپام و ... همه رو خوردم و راه افتادم که برم. هیچی یادم نمیاد فقط میدونم بهوش اومدم دیدم تو خونه خوابیدم و سه روز گذشته. بهم گفتن معدتو شست و شو دادیم. مامان بابام به این قضیه عادت کرده بودن. هر دفعه به خودم قول میدادم که کاری نکنم. ولی ...
ولی نه انگار سرنوشت من خودکشی بود. یکی دو هفته بعدش رفتم داروخونه سرنگ ۵ سیسی خریدم. سرنگ رو پر هوا کردم و زدم تو رگ دستم و هوا رو تو رگم کامل خالی کردم. قلبم داشت میجوشید. یه لحظه چشمام سیاهی رفت ولی چیزیم نشد و رفتم خونه ولی هیشکی چیزی نفهمید. گفتم دیگه بسه آخه چرا این همه بار میخوای خودتو بکشی؟؟؟ تموم شد؟ نه ادامه داره. بعد چند مدت یکم اوضاع خوب بود. یه شب حالم خیلی بد شد و ...
شب بود و حالم خیلی بد بود. رفتم داروخونه و ۴ ورقه پروپرانولول ۴۰ میلی (۱۶۰۰ میلی) خریدم و همه رو خوردم. رفتم خونه طبقه بالا بود خونم و خانواده طبقه پایین بودن. خیلی حالم بد شده بود. حس کردم قلبم داره وای میسه. حس میکنم سایه مرگ رو دیدم و کلا ترس بود. زنگ زدم به مامانم گفتم دستگاه فشار رو بیار و فشامنو بگیر. دستگاه رو آورد و فشارم خیلی پایین بود. ۶ روی ۴. ضربان قلب ۵۵ و واقعا فک کنم اوضاع خراب بود. به مامانم چیزی نگفتم و خوابیدم. گفتم امشب تمومه ولی صبح چشمام باز شد و سالم سالم بودم. یه چند روز گذشت و شب شد و حالم وحشتناک بد بود.
حالم وحشتناک بد بود. ۱۲ تا دیازپام خوردم (دکتر برام نوشته بود برا خواب). حالم بد شد و رفتم خونه دیدم دلم نمیاد بگم چیکار کردم ولی از یه طرفم اون اشکا میومد جلو چشام و میگفتم بگم بهشون اگه بمیرم خیلی داغون میشن. بهشون گفتم و زنگ زدن اورژانس. زیاد چیزی یادم نمیاد ولی خیلی اذیت شدم خیلی. همه چی باز خوب بود تا یه روز که تصمیم گرفتم سوار ماشین بشم و فقط برم.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت بوشهر ساعتای ۱۱ شب بود. وقتی رسیدم بوشهر یه تیغ خریدم. تو ماشین شاه رگو زدم و خون مثل آب پر فشار میومد. گریه کنان با اون دستی که خون ازش میومد رفتم تو شهر لب دریا. نشستم چند نخ سیگار کشیدم و رفتم که بخوابم. تو ماشین با همون دست خوابیدم و صبح که بیدار شدم شروع کردم به رانندگی تا کازرون و اونجا رفتم بیمارستان (بوشهر برام ترسناک شه بود). اونجا دستمو بخیه زدمو و رفتم شیراز لباس خریدم (کازرون برام ترسناک شده بود). بعد شیراز رفتم گچساران و توه کوه کنار ماشین داشتم سیگار میکشیدم. خلاصه برگشتم خونه. بابام و مامانم میدونستن باز دستمو زدم ولی به روم نیاوردن و گفتیم و خندیدیم. قرار بود دیگه هیچ کاری کنم. یه مدت طولانی گذشت و هیچ کاری نکردم. همه باهام حرف زدن و خیلی نرم و محبتآمیز میخواستن منو از این کار منصرف کنن.
چند مدت بعدش نزدیک به ۲۵ تا آریپیپرازول خوردم و باز حالم بد شد و رفتم بیمارستان و باز شست و شو و ... خیلی حالم بد بود. از اون روز تصمیم گرفتم دیگه سمتش نرم و نرفتم.
میبینید چقدر من تلاش کردم و موفق نشدم؟ من یه معتادم. معتاد به خودکشی ولی الان ۹ ماهه که ترک کردم. شاید به ظاهر معلوم نباشه که این داستان وافعیه منه ولی واقعا این داستان زندگی منه. هیچچیزی ارزش خودکشی کردن نداره. من بارها این کار رو کردم و هر بار بیشتر فمیدم واقعا ارزشی نداره. ما آدما اومدیم که زندگی کنیم. بیاین زندگی خودمونو قشنگتر کنیم تا اینکه بخوایم نباشیم. من به کمک دکتر علی محمدی کامل خوب شدم و الان میفهمم چقدر من کار اشتباهی میکردم. از اینکه میرید پیش روانپزشک خجالت نکشین. همونطور که خیلیا دیابت دارن و قرص قند میخورن ماهم قرص اعصاب میخوریم که بتونیم زندگی کنیم. هیچ فرقی باهم نمیکنن. مراقب خودت باش. اگه کسی قدرتو نمیدونه من خیلی تو رو با ارزش میدونم. تو قویترین آدمی هستی که من دیدم.